پرواز از نو...

دلنوشته های من دور از فضای شبکه های اجتماعی!

پایان درج مطلب

صبح بعد از نماز، آفتاب زده بود که شدیدا خوابم گرفت و بیهوش شدم...

خواب عجیبی دیدم که قابل توصیف نبود!

از صبح هنوز هم ذهنم درگیر خوابی هست که دیدم...


این چند وقت خیلی نوشتنم می‌آید و کلی مطلب نوشته و درج نشده دارم!

تصمیم جدیدی گرفتم. تا اطلاع ثانوی! مطلبی نگذارم...

مطالبم را در یک دفترچه مینویسم.


شاید یک روز حس کردم برای چشم‌های نگران، بعضی از آن مطالب مفید باشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یا زینب کبری (س)

حال دلم خوب نیست. چند روزی است که حال دلم خوب نیست و نمی‌دانم دیگر باید چه کنم تا خوب شود!

هیچ کدام از روش‌هایی که تا الآن بلد بودم و در این شرایط استفاده می‌کردم هم جواب نمی‌دهد...


هیچ کدام! حتی روش‌های جدیدی از خودم اختراع کردم!!! اما جز یکی دو ساعت اثری نداشت...

همچنان حال دلم همان است... بدِ بد!


یادم آمد که خودم می‌گفتم همیشه وقتی اتفاقی برایت می‌افتد فکر کن، فکر کن چرا در این امتحان قرار گرفته‌ای؟!

فکر کن باید چه توشه‌ای برداری؟! اگر فکر نکنی هیچ فرقی ندارد که این اتفاق برایت می‌افتاد یا نه!

فکر کردن هم اثری نداشت... یاد چیزهای دیگری افتادم که باز هم حال دلم را بدتر می‌کرد...


امشب شب میلاد توست! یا زینب کبری (س)

وقتی کفش‌هایم را جفت کردم با خودم گفتم بدون توسل نرو... اولین نامی که به ذهنم رسید نام تو بود. یا زینب کبری (س)

دیگر می‌دانم هیچ راهی جواب نداده است! فقط نام تو می‌ماند... یا زینب کبری (س)

حالا می‌دانم که باید به تو فکر کنم. باید به شبیه تو شدن فکر کنم...

به دریا دل شدن فکر کنم. باید یادم بیاید که نام دیگرم چیست... زینب!


پانویس:
تماس گرفت. وسط جمع بودم. نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم... بیرون رفتم... قلبم آرام نمیشد. با هم گریه می‌کردیم.

گهرباران بودم. رفتم کنار دریا... گفتم کاش دلم مثل این دریا بود. موج می‌آمد و تکان نمی‌خورد! طوفان می‌آمد و عین خیالش نبود...

و از آن روز دلم می‌خواهد دریا شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سخت سخت

یک وقت‌هایی نوشتن سخت‌ترین کار دنیاست! اما در عین حال نگاه که می‌کنی می‌بینی بیش از هر کاری به نوشتن نیاز داری...

نوشته‌های گذشته‌ام را که مرور می‌کنم یاد گذشته‌ام می‌افتم... و حجم عظیم تغییری که درونم اتفاق افتاد!

بعضی نوشته‌ها ناراحتم می‌کند... بعضی شبیه داستان‌هایی است که به خاطرم می‌آید ولی تنها چیزی که بین همه نوشته‌ها مشترک است یک چیز است:

-نقطه تغییر!

شاید بتوانم بگویم هر نوشته شاید سرآغاز یک تغییر بزرگ بود به سمت بهتر شدن... و خواندن نوشته‌ها به یادم می‌آورد که می‌توان تغییر کرد!

شاید وقتی چادری شدم حس کردم انقلاب بزرگی در زندگی‌ام رخ داد. اما الآن دیگر می‌دانم که زندگی فقط تغییر است. شاید آن اتفاق پرش بزرگتری داشت... اما قبل از آن هم بارها تغییر کرده بودم. بعد از آن نیز... و الآن هم شاید در آستانه یک تغییر بزرگ باشم!

بعضی تغییرها با زحمت کمتری به دست می‌آیند و بعضی با زحمتی بیشتر... و هر چه می‌گذرد تغییر و بهتر شدن نیاز به زحمتی بیشتر و بیشتر دارد!

چند وقتی است که قانون جدیدی را کشف کرده‌ام. نه اینکه قبلا نبوده باشد و یا آگاهی از آن نداشته باشم اما اخیرا آن را منظم و مکتوب کرده ام!

قانون عمل به اولویت بر اساس زمان:

همیشه تکلیفی که به گردنت نهاده‌اند را خوب انجام بده، برای کارهای روی زمین مانده دیگر:

۱. مطمئن شو که اولویت آن هنوز فرا نرسیده است.

۲. ببین که افرادی به آن می‌پردازند و در حال پیشبرد آن هستند یا نه.

۳. بدان ممکن است بعد از پایان مأموریتت آن کار به تو سپرده شود پس کاری که دستت هست را به خوبی انجام بده...

اگر کاری که دستت هست را به خوبی انجام ندهی:

۱. اولویتی را زمین گذاشته‌ای که شخص دیگر در حال حاضر قادر به انجام آن نیست...

۲. توفیق مسئولیت‌های مهم‌تر را از خودت سلب کرده‌ای!

۳. سنگی گذاشته‌ای در راه آمدنش...


خیلی چیزها ذهنم را درگیر کرده‌است. مسئولیت‌ها زیاد است و می‌دانم الآن مهم‌ترین چیز چه کاری است... می‌نویسم تا یادم نرود!

تا باز هم بعدها بیایم و بخوانم...


پانوشت:

داستان شبیه شهید قسمت سومی هم داشت... اما قسمت چهارم نداشت!

قسمت سومی که نوشته‌ام ولی برای خودم مانده... شبیه شهید طاهری نیا.

اما قسمت چهارم دیگر شبیه شهید نبود، این بار شاید قرار بود خودش شهیدی باشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

داستان ۸۸

به ۹ دی ۸۸ که نزدیک میشیم و مجدد اتفاقات سال ۸۸ برام مرور میشه یادم میاد که سال ۸۸ به عنوان یک نقطه عطفی در بعد سیاسی زندگیم بود...

علاوه بر بعد سیاسی، تأثیر به سزایی در بحث حقیقت طلبی و پذیرش واقعیت برام داشت.


داستان برای همه آدم‌ها شاید این بود که مثلا ثابت کنند تقلب شده یا نشده و حمایت کنند از فردی که قبولش دارند.

اما ۸۸ برای من یه سوال بزرگ بود! حقیقت واقعا چیه؟!

ظاهرم از حقیقت فرار می‌کرد. درس خوندن و زندگی روزمره و دوری از هر گونه جبهه‌‌بندی سیاسی...

باطنم ولی مشوش بود. به قدری حق و باطل در هم فرو رفته بود که نمیشد تشخیص داد کی راست میگه و کی دروغ میگه...

یه سرباز میگفت وقتی تیر زدن به مادر و دختری که توی ساختمان اونجا بود.

یکی از اقوام میگفت توی اعتراض سکوت باتوم خورده توی سرش و بیمارستان‌ها از تعداد زیاد بیماران ظرفیت پذیرش ندارن.

یکی میگفت رای من کجاست! در حالی که اصلا رای نداده بود.

یکی هم میگفت توی صندوقی که خودش پاش بوده و شمرده تعداد رای‌های رئیس جمهور خیلی بیشتر بود...

از آدم‌های خرد و کوچیک تا افراد شاخص. حرف‌ها متناقض و گاهی غیرقابل پذیرش و باور!

ماهواره یک چیز میگفت و تلویزیون یک چیز!


یک شب بین این همه سوال مستندی در مورد آقاسلطان پخش شد. علامت سوال‌هایی که خانم خبرنگار مطرح می‌کرد به نظرم جای فکر بیشتری داشت. اون خانم هم شاید مثل من بیشتر از اونکه بخواد کسی رو متهم کنه دنبال جواب سوال بود...

اما بعد فهمیدم هیچ‌کس دنبال جواب سوال نیست! افتخار می‌کردن بعضی دوستام که مستند رو ندیدن...

فکر کردن و چیدن وقایع کنار همدیگه از یک نگاه دیگه واقعا به نظرم اسمش شست‌وشوی مغزی نبود!

و باز سوالات من بیشتر شد و فکرم درگیرتر! درگیر اینکه واقعا حقیقت چیه؟! چرا یک عده قبول نمی‌کنند که حرفاشون متناقض هست؟

چرا سعی نمی‌کنن دنبال جواب سوالاتشون بگردن؟ چرا وقتی مطمئن نیستن فریاد میزنن؟ چرا وقتی مطمئن نیستن قبول می‌کنن؟

چرا احساساتشون رو درگیر منطق می‌کنن؟ و هزاران چرای دیگر...


خیلی سال طول کشید که به جواب خیلی از سوالاتم برسم و البته خیلی از سوالاتم هم بدون پاسخ موند...

توی تموم این سال‌ها هیچ وقت نخواستم توی هیچ جبهه‌بندی سیاسی قرار بگیرم یا حرف صرفا یک طرف رو بدون تحقیق و شنیدن نگاه مقابلش تأیید یا تکذیب کنم.

۸۸ برای من مثل یک زنگ خطر بود، یه علامت هشدار:

«مهدیه تو هیچی از حقیقت نمیدونی و برای دونستن باید بیشتر تحقیق کنی...»


و هر چی میگذره با وقایعی مواجه می‌شیم که نیاز به تحقیق بیشتری برای فهمیدن حقیقت ماجرا دارن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شبیه شهید ۲

وقتی شبیه شهید قبلی رو نوشتم یه مقدار مردد بودم از اینکه شبیه شهید دومی رو بنویسم...

شبیه شهید دوم خیلی حالت خصوصی‌تری شاید داشت و اینکه بخوام بیانش کنم برام سخت بود!

الآن هم شاید نیت اصلی‌ام بیان اون داستان نیست...

نیت اصلی‌ام گفتن از حال الآنم هست بیشتر...


توقف نکن، برو جلو!

توقف نکن، برو جلو!

نخواب! برو جلو!

نخور! برو جلو!

نشین! برو جلو!

تحمل کن، بخون، راه برو، حرف بزن، بنویس، بنویس، بخون، بخون، برو جلو!

فقط توقف نکن!


یه نفر با عقیده‌ای که بهش اطمینان نداشته باشه در حالتی که به نظرش هیچ نظارتی نداشته باشه خودش رو میزنه زمین!

می‌ایسته... خسته میشه... میگه بسه دیگه!


یه نفر که پشت عقیده‌اش کلی حرف باشه هم درجا میزنه... خسته میشه...

نیاز به یک روحیه انگیزه دهنده داره... نیاز به یک تقویت‌کننده داره...


دیگه یه جایی آدم میبره! میخواد تنها باشه!

میگفت که چی حالت رو خوب می‌کنه؟! اولین چیزی که به ذهنم رسید تنهایی بود... اما دلم نمی‌خواست تنها باشم.


«دشوارترین شکنجه این بود که ما... یک یک به درون خویش تبعید شدیم!»

یاد شب اول محرم افتادم. پیکر شهدا رو که آوردن... گفتم از این به بعد کارهام رو تنهایی انجام نمیدم. هر جای اتاق جای یک شهیده...

حالا دیگه دلم می‌خواست با شهدا تنها باشیم...


شبیه شهید قسمت دومش رو نمیگم. ولی همین‌قدر میگم که توی مشکلات مثل یه رفیق هستند اگه ازشون بخوایم که باشن.

مثل یه کسی که میخواد بره دیدار یه آدم بزرگی، تنهایی نمیره، یه آدم بزرگتر با خودش میبره...

با شهدا میریم دیدار امام.

حالا که این چند خط رو نوشتم فهمیدم یه چیز دیگه هم حالم رو خوب میکنه.

یه دعای توسل دسته‌جمعی با شهدا...


پ.ن: شاید دلش نخواست نامش مطرح شود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شبیه شهید 1

داستان خیلی ساده بود. تصور ذهنی‌ام را می‌گویم...

شهدا خوبند، خیلی خوب، عالی هستند، زنده هستند... اما در درجه معصوم نیستند... یا لازم نیست آنقدر بزرگشان کرد!

پاسخ خداوند بسیار کوبنده بود!

پاسخ این تصور چیزی غیر قابل انکار بود که برای منی که به شدت منطقی هستم و احساسی مسائل را نمی‌پذیرم قابل قبول و حتی بیشتر از آن بود!


قسمت اول: شهید فریدونی

به خواب اعتقاد ندارم. خودم هم زیاد خواب نمی‌بینم. خواب‌هایم را هم معمولا فراموش می‌کنم...

آن شب اشکمان در آمد... خیلی ناراحت بودم قلبم گرفته بود.

پذیرش این مسئله که امسال هم قرار نیست کربلا بروم برایم دشوار بود و اسم کربلا دلم را آتش می‌زد.

روضه‌خوانمان آتشی به دلم زد که نه می‌توانستم داد بکشم. نه می‌توانستم خودم را آرام کنم...

چند شب بعد گفت خواب شهید فریدونی را دیده و گفته انقدر با سوز نخواند.

داستان گذشت. تماس گرفتند تا برای نذر زیارت نرفته‌ها که از طرف خانواده شهید شروع شده بود پوستر حاضر کنم.

فرصت کم بود، مهمان داشتیم چند سفارش دیگر هم داشتند اما اصرار داشتند که من این کار را انجام دهم:

- فلانی گفته شما باید انجام بدید ولی تا امشب...

هر چه هنر داشتم ریختم توی پوستر. کار تمام شد و گذشت.

چند سال پیش وقتی تازه مشغول به کار شده بودم نیت کردم اولین پولی که دستم آمد پدر و مادرم را کربلا ببرم. ولی آنقدر مبالغ کم بود و مشکلات زیاد که تا مدتی از ذهنم فراموش شد. به دلم افتاد اسم پدر و مادرم را که تا به حال کربلا نرفته‌اند را در لیست بنویسم. یکی از شب‌ها که باز هم کلی سرم شلوغ بود همان شخص خواست تا برای مراسم فردایشان استند حاضر کنم.

فشار کاری زیاد بود چند تا پروژه دیگر هم دستم بود و نمی‌توانستم قبول کنم. گفت اگر قبول نکنی دعا می‌کنم شهید بیاد توی خوابت!!!

ناراحت شدم... نه می‌خواستم شرمنده شهید شوم نه شرمنده مردم. هر پیشنهادی که می‌دادم قبول نمی‌کرد. دیگر از شدت خستگی داشتم از حال می‌رفتم. گفتم یا امام حسین خودت می‌دونی با شهید فریدونی! این همه کارهای من مونده و دست از سرم بر نمی‌داره!

در کمال ناامیدی وقتی دلم نمی‌آمد کار را نیمه رها کنم ناگهان طرحی به ذهنم رسید و کار خیلی خوب تمام شد.

فردا قرعه‌کشی بود و من امید چندانی برای درآمدن اسم پدر و مادر نداشتم... یاد جمله استاد پناهیان افتادم، شب‌های قدر با امید از خدا برات کربلا می‌خواستم... تا آخرین لحظه گفتم ناامید نیستم و آخرین برگه نام مادرم بود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

و باز هم نیامدی...

قلبم سنگینی می‌کند. انگار بار زیادی بر روی قلبم گذاشته‌اند...

می‌دانم این تنهایی ادامه‌دار است. می‌دانم این سختی‌ها فعلا تمامی ندارد. اما نمی‌دانم با قلبم چه کنم؟!

باز هم نیامدی...

می‌دانم فرجت نزدیک است اما آزارم می‌دهد... اینکه می‌دانم انقدر نزدیک نیست!

دیگران می‌نشینند توجیهم می‌کنند، اما جز حق‌الناس گردنم نمی‌گذارند.

دیگران نمی‌دانند...

استعاره‌ام هم نمی‌آید!

سخت است...

دیگران نمی‌دانند!

سخت است...

برایت وقت کم می‌آورم.


الهی قوّ علی خدمتک جوارجی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

منطق بهتر است یا احساس؟!

خیلی سخت است بخواهی حرفی را در ملأ عام بزنی که یا به نفع این طرفی‌ها برداشت شود یا اون طرفی‌ها و این وسط تنها چیزی که فهم نشود این است که واقعا حرفت چیست!

خیلی سخت است که بخواهی یک دنیا حرف را در یک توییت عنوان کنی. بعد کسی حرفت را پیراهن عثمان نکند!

خودی نگوید ناخودی زدی و ناخودی نگوید مرحبا!

خیلی سخت است...

اما حرف چیست؟!

حرف این است که چرا احساسی وارد می‌شویم؟! چرا منطقی ورود نمی‌کنیم؟ وقتی احساسی وارد می‌شویم حرف‌های نا به جا میزنیم. حرف‌هایی صد من یک غاز میزنیم. حرف‌های بقیه را میزنیم... اما وقتی منطقی صحبت کنیم آن موقع است که حرف جدیدی داریم! به چالش کشیده نمی‌شویم... کسی نمی‌گوید نفهمیده حرف زدی چون برای تمام ابعاد صحبتمان منطق و دلیل داریم. می‌دانیم از کجا شروع کنیم که مخاطب متوجه حرفمان بشود.

کاری به این کارها ندارم. اما بفهمیم اگر حرف درستمان جلو نمی‌رود ضعف از ماست! نه از مخاطب. چون ما نفهمیدیم او نگران چیست و به جای اینکه پاسخ نگرانی‌اش را بدهیم، صرفا التهاب ایجاد کردیم... در نتیجه نه تنها حرف راست ما شنیده نشد که بقیه هم فرصت کردند حرف نادرستشان را به جای درست قالب کنند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آنکس که بداند...

هنوز از ذهن سیاست‌گذار نگذشته بودیم که وجه‌های افتراقی زیادی پدیدار شدند!

وجه‌های افتراقی که هنوز هم تمامی ندارند و تا می‌گذرد بیشتر و بیشتر شده و دایره عرصه را تنگ و تنگ‌تر می‌کنند!

شاید یکی از اخیرترین وجه افتراقی بنده با شاعر محترم این شعر پدید آمد:

«آنکس که بداند و بداند که بداند / خود را به بلندای سعادت برساند!»

و البته از نظر بنده بهتر بود به جای مصرع دوم این جمله گذاشته می‌شد «حیف است چنین جانوری زنده بماند!!!»


مشکل ما از ندانستن نیست که هر کسی بگوید نمی‌دانم حقیقتا راست گفته است!

مشکل از دانسته نماهایی است که لشگری را به زمامداری خود به قبرستان تاریخ می‌سپارند!!!

چند وقتی است که تعدادی از افراد به شدت اعتقاداتشان اذیتم می‌کند که اتفاقا می‌پندارند کافر نیستند اما به واقع می‌پوشانند...

حقیقت را می‌پوشانند با آرا و نظرات خودشان! نه با نظرات حق‌تعالی که اگر همان‌طور که با او آغاز کردند با او به پایان می‌بردند مشکلشان حل می‌شد... و چه بسا مشکل بقیه را نیز حل می‌کردند! با نظرات جناب خودشان که به قول شاعر «می‌دانند و می‌دانند هم که می‌دانند و همدیگر را تصدیق می‌نمایند!»

لکن بنده ترجیح می‌دهم همان‌طور که شاعر محترم اجازه داده‌اند در شعرشان! «لنگان خرک خویش به منزل برسانم» و شاید هم گاهی «جان و تن خود را ز جهالت برهانم!»...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ذهن سیاست‌گذار-۱

وقتی که کتاب می‌خوانی نوشتنت می‌آید و وقتی زیاد کتاب بخوانی زیاد نوشتنت می‌آید به علاوه اینکه ذهنت هم درگیر شده و نمی‌توانی جلوی خودت و ذهنت را بگیری.

وقتی هم که تصمیم بگیری تمام زمان‌هایی که بازی رایانه‌ای می‌کردی یا شبکه‌های اجتماعی چک می‌کردی را به مطالعه کتاب اختصاص دهی، بیشتر شبیه انسان‌های رها می‌شوی.


یادم می‌آید همیشه برای همه چیز به دنبال استدلال بودم. از کودکی حتی برای اینکه چرا جمهوری اسلامی خوب است و چرا بد است برای خودم استدلال می‌آوردم. قانع نمی‌شدم بیشتر جستجو می‌کردم.

یادم هست وقتی راهنمایی بودم به اختراعات علاقه زیادی داشتم و وقتی نگرانی‌های نخبگان را از ثبت نشدن یا امکان سرقت علمی‌شان می‌دیدم حس می‌کردم باید شرایط را بهتر کرد! باید ایده‌ای داد تا سرمایه‌دارها را به مخترعان رساند، میزان نیاز جامعه به یک اختراع را فهمید و نظامی کاملا مبتنی بر شایسته‌سالاری ردیف کرد.

یادم هست روزهای پایانی کنکور که هر کسی بیش از هر چیز به جمع‌بندی دروس می‌اندیشد به این فکر می‌کردم که چطور می‌توان ایده بهتری برای نظام تحصیلی ارائه داد تا هر کسی با هر استعدادی بتواند به بهترین مرتبه علمی برسد و معیارهای درستی از نحوه تشخیص استعداد افراد وجود داشته باشد.

موقعی که قرار بود مقاله‌ام را بنویسم تمام فکر و ذکرم درگیر این بود که واقعا این مقاله قرار است کجای علم را پر کند. چه راهکارهایی برای بهبود واقعی علم وجود دارد؟

یادم که می‌آید همه‌اش ذهنم درگیر فکر و تعیین سیاست بوده است. همین روزها که درگیر مشکلات اقتصادی هستیم و باید برای مخارج زندگی فکری بیندیشم هیچ چیز به اندازه اینکه کجای مدل اقتصادی‌مان نیاز به بهبود و اصلاح دارد ذهنم را درگیر نمی‌کند...

نه از آن جنس سیاست‌های پولساز و مفت! که همه فحش‌ها نثارش می‌کنند. از جنس سیاست‌های حلال مشکلات. حتی همیشه نگاهم به رفتار افراد و اخلاقشان اینطور بود که نکند فلان رفتار باعث شود فلان سیاست از سر دلسوزی اتخاذ شود...

با این همه تفکر که همیشه سعی کردم آرمان‌خواه و همه‌جانبه‌گرا باشد یک روز جرقه بزرگی در ذهنم زده شد. هیچ وقت آن جرقه بزرگ را فراموش نمی‌کنم...

آن جرقه بزرگ می‌توانم بگویم کل آینده تفکرات من را تحت تأثیر قرار داد. مدتی در چرخشی دیوانه‌وار من را سرگردان کرد تا به جایی برسم که اندکی ثبات ذهنی داشته باشم. هر چند هنوز هم ذهنم را درگیر و آشفته ساخته است اما انگار پاسخی جلوی بسیاری از علامت‌های سوال ذهنم قرار داد...

یک روز که درگیر بودم تا راه‌حل مناسبی برای بهبود مشکلات معیشتی پیدا کنم و بتوانم توجیه مناسبی برایش داشته باشم و سخت‌تر از تمام مسئولین و بلندپایگان ذهن خودم را قانع کند که می‌تواند راهبرد موفقی باشد یکی از دوستانم گفت «اما انسان فرصت ندارد همه راه‌حل‌های موجود را بررسی کند و فرصت ندارد تا منتظر نتیجه تحلیل تمام سیاست‌های موجود بماند و ضررش را بپردازد» انگار این سخن را قبلا یک جایی شنیده بودم. جایی سر کلاس‌های درسی معارف، جایی برای استدلال چرایی دینداری جایی که هیچ کس به این سوال پاسخ نداده بود که چرا باید اسلام آورد...

جایی در اعماق ذهنم... حس کردم جرقه‌ای در ذهنم پدید آمد. راهکار اسلام را بررسی کنم. اسلامی که تنها یک آیین فردی نیست و مفاهیم اجتماعی نیز در خود دارد. کم‌کم حس کردم هیچ پاسخ بهتری از راهکار اسلام پیدا نمی‌کنم. حس کردم همه چیز را با جزئیات در نظر گرفته است اما مشکلی وجود داشت. من با تمام جزئیات از اسلام خبر نداشتم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰