وقتی که کتاب میخوانی نوشتنت میآید و وقتی زیاد کتاب بخوانی زیاد نوشتنت میآید به علاوه اینکه ذهنت هم درگیر شده و نمیتوانی جلوی خودت و ذهنت را بگیری.
وقتی هم که تصمیم بگیری تمام زمانهایی که بازی رایانهای میکردی یا شبکههای اجتماعی چک میکردی را به مطالعه کتاب اختصاص دهی، بیشتر شبیه انسانهای رها میشوی.
یادم میآید همیشه برای همه چیز به دنبال استدلال بودم. از کودکی حتی برای اینکه چرا جمهوری اسلامی خوب است و چرا بد است برای خودم استدلال میآوردم. قانع نمیشدم بیشتر جستجو میکردم.
یادم هست وقتی راهنمایی بودم به اختراعات علاقه زیادی داشتم و وقتی نگرانیهای نخبگان را از ثبت نشدن یا امکان سرقت علمیشان میدیدم حس میکردم باید شرایط را بهتر کرد! باید ایدهای داد تا سرمایهدارها را به مخترعان رساند، میزان نیاز جامعه به یک اختراع را فهمید و نظامی کاملا مبتنی بر شایستهسالاری ردیف کرد.
یادم هست روزهای پایانی کنکور که هر کسی بیش از هر چیز به جمعبندی دروس میاندیشد به این فکر میکردم که چطور میتوان ایده بهتری برای نظام تحصیلی ارائه داد تا هر کسی با هر استعدادی بتواند به بهترین مرتبه علمی برسد و معیارهای درستی از نحوه تشخیص استعداد افراد وجود داشته باشد.
موقعی که قرار بود مقالهام را بنویسم تمام فکر و ذکرم درگیر این بود که واقعا این مقاله قرار است کجای علم را پر کند. چه راهکارهایی برای بهبود واقعی علم وجود دارد؟
یادم که میآید همهاش ذهنم درگیر فکر و تعیین سیاست بوده است. همین روزها که درگیر مشکلات اقتصادی هستیم و باید برای مخارج زندگی فکری بیندیشم هیچ چیز به اندازه اینکه کجای مدل اقتصادیمان نیاز به بهبود و اصلاح دارد ذهنم را درگیر نمیکند...
نه از آن جنس سیاستهای پولساز و مفت! که همه فحشها نثارش میکنند. از جنس سیاستهای حلال مشکلات. حتی همیشه نگاهم به رفتار افراد و اخلاقشان اینطور بود که نکند فلان رفتار باعث شود فلان سیاست از سر دلسوزی اتخاذ شود...
با این همه تفکر که همیشه سعی کردم آرمانخواه و همهجانبهگرا باشد یک روز جرقه بزرگی در ذهنم زده شد. هیچ وقت آن جرقه بزرگ را فراموش نمیکنم...
آن جرقه بزرگ میتوانم بگویم کل آینده تفکرات من را تحت تأثیر قرار داد. مدتی در چرخشی دیوانهوار من را سرگردان کرد تا به جایی برسم که اندکی ثبات ذهنی داشته باشم. هر چند هنوز هم ذهنم را درگیر و آشفته ساخته است اما انگار پاسخی جلوی بسیاری از علامتهای سوال ذهنم قرار داد...
یک روز که درگیر بودم تا راهحل مناسبی برای بهبود مشکلات معیشتی پیدا کنم و بتوانم توجیه مناسبی برایش داشته باشم و سختتر از تمام مسئولین و بلندپایگان ذهن خودم را قانع کند که میتواند راهبرد موفقی باشد یکی از دوستانم گفت «اما انسان فرصت ندارد همه راهحلهای موجود را بررسی کند و فرصت ندارد تا منتظر نتیجه تحلیل تمام سیاستهای موجود بماند و ضررش را بپردازد» انگار این سخن را قبلا یک جایی شنیده بودم. جایی سر کلاسهای درسی معارف، جایی برای استدلال چرایی دینداری جایی که هیچ کس به این سوال پاسخ نداده بود که چرا باید اسلام آورد...
جایی در اعماق ذهنم... حس کردم جرقهای در ذهنم پدید آمد. راهکار اسلام را بررسی کنم. اسلامی که تنها یک آیین فردی نیست و مفاهیم اجتماعی نیز در خود دارد. کمکم حس کردم هیچ پاسخ بهتری از راهکار اسلام پیدا نمیکنم. حس کردم همه چیز را با جزئیات در نظر گرفته است اما مشکلی وجود داشت. من با تمام جزئیات از اسلام خبر نداشتم!