وقتی شبیه شهید قبلی رو نوشتم یه مقدار مردد بودم از اینکه شبیه شهید دومی رو بنویسم...

شبیه شهید دوم خیلی حالت خصوصی‌تری شاید داشت و اینکه بخوام بیانش کنم برام سخت بود!

الآن هم شاید نیت اصلی‌ام بیان اون داستان نیست...

نیت اصلی‌ام گفتن از حال الآنم هست بیشتر...


توقف نکن، برو جلو!

توقف نکن، برو جلو!

نخواب! برو جلو!

نخور! برو جلو!

نشین! برو جلو!

تحمل کن، بخون، راه برو، حرف بزن، بنویس، بنویس، بخون، بخون، برو جلو!

فقط توقف نکن!


یه نفر با عقیده‌ای که بهش اطمینان نداشته باشه در حالتی که به نظرش هیچ نظارتی نداشته باشه خودش رو میزنه زمین!

می‌ایسته... خسته میشه... میگه بسه دیگه!


یه نفر که پشت عقیده‌اش کلی حرف باشه هم درجا میزنه... خسته میشه...

نیاز به یک روحیه انگیزه دهنده داره... نیاز به یک تقویت‌کننده داره...


دیگه یه جایی آدم میبره! میخواد تنها باشه!

میگفت که چی حالت رو خوب می‌کنه؟! اولین چیزی که به ذهنم رسید تنهایی بود... اما دلم نمی‌خواست تنها باشم.


«دشوارترین شکنجه این بود که ما... یک یک به درون خویش تبعید شدیم!»

یاد شب اول محرم افتادم. پیکر شهدا رو که آوردن... گفتم از این به بعد کارهام رو تنهایی انجام نمیدم. هر جای اتاق جای یک شهیده...

حالا دیگه دلم می‌خواست با شهدا تنها باشیم...


شبیه شهید قسمت دومش رو نمیگم. ولی همین‌قدر میگم که توی مشکلات مثل یه رفیق هستند اگه ازشون بخوایم که باشن.

مثل یه کسی که میخواد بره دیدار یه آدم بزرگی، تنهایی نمیره، یه آدم بزرگتر با خودش میبره...

با شهدا میریم دیدار امام.

حالا که این چند خط رو نوشتم فهمیدم یه چیز دیگه هم حالم رو خوب میکنه.

یه دعای توسل دسته‌جمعی با شهدا...


پ.ن: شاید دلش نخواست نامش مطرح شود!