پرواز از نو...

دلنوشته های من دور از فضای شبکه های اجتماعی!

موج بر موج

خواستم بنویسم... باز فرصت نشد...


فرصت نمی‌شود...


اما برای نقل قول همیشه فرصت هست.

شهید دیالمه چقدر خوب می‌گفت:

«مطمئن باشیم در هر شغلی که هستیم اگر ذره‌ای «عدم خلوص» در ما باشد امروز سقوط نکنیم، فردا سقوط می‌کنیم. فردا نباشد، پس فردا سقوط می‌کنیم چون انقلاب هر زمان یک موج می‌زند و یک مشت زباله بیرون می‌ریزد.»


گاهی موج بر موج می‌آید... نگفت ذره‌ای «خلوص» در ما باشد سقوط نمی‌کنیم.
گفت ذره‌ای «عدم خلوص» در ما باشد سقوط می‌کنیم...

برای هر کسی فردایی هست و خدایا کمک کن فردای ما قیامت باشد...

پ.ن: هر چند زباله خاصیت بازیافت ممکن است داشته باشد اما بعضی زباله‌ها کودشان هم برای گیاهان ضرر دارد!

پ.ن: زباله پرست نباشیم که ما هم از درون تهی خواهیم شد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آغاز یک فصل جدید

نوشته‌هایم در تکراری گم شده‌اند...


گاهی آدم می‌نویسد که خالی شود، اما گاهی باید بنویسد!

چند وقت پیش در آسانسور یکی از افراد قدیمی دانشگاه را دیدم. میگفت خانم موحد نوشته‌هایتان را کم دیده‌ام!

گفتم ایده‌هایی دارم اما، فرصت نمی‌کنم...

گفت بنویسید...


حالا هم نیرویی در درونم می‌گوید بنویسید...

حرف زیاد است. اما حرفی که ارزش نوشته شدن داشته باشد، کم!


می‌خواهم فصل جدیدی را شروع کنم... فصلی که با سوالی بزرگ شروع می‌شود!
با «چرا؟!»

فصلی که هنوز اسم ندارد. فصلی که نام قسمت اول آن: «انفاق» است.


منتظر فصلی نو باشید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حال

می‌گویند اگر قصد محاسبه داری، به حال نمازت نگاه کن...


راستش من مغرور به حال نمازم نمی‌توانم درست نگاه کنم. به حال نوشته‌هایم می‌نگرم... بی‌حال‌تر از گذشته می‌نویسم.

شاید این میان دلیلی باشد و آن اینکه دیگر لزومی ندیدم تا بنویسم...


اما درفت نوشته‌هایم پر است از نوشته‌های نیمه‌کاره. از اتودهایی که برای کشیدن زده‌ام و در گلو خفه شده‌اند.

از استعاره‌هایی که نمی‌آیند تا مرا از واگویه‌ی حقیقت برهانند...

از شعرهایی که دیگر برای تولد لحظه‌شماری نمی‌کنند...


اما یک چیز از گذشته نوشته‌هایم برایم هنوز مانده است... ژلوفن! با روسری آبی راه راه...

دیگر ژلوفن برای دردهای مقطعی نمیخورم. با هم قدم میزنیم.

به کافه میرویم و نوشابه را در میان قالب های یخ روانه می‌کنیم... و لابه‌لای سیمیت، زندگی مینوشیم.

به سینما می‌رویم و ساعت ۵ عصر تماشا می‌کنیم...

خیلی وقت است که فقط برای ژلوفن دستم به قلم می‌رود!


دیگر ژلوفن مقطعی نیست... دیگر مسکن نیست... تبدیل به درمان شده است!

دردهای قدیمی درمان شده ولی زخم‌های کهن سر باز کرده...

زخم‌های عهد و پیمان...


درگیری... راستش را بخواهی ستاره دنباله‌دار عبور کرد، عبور کرد و عبور کرد...

و هر بار من ندیدمش!

بار آخر آمد و از درون من عبور کرد... شاید به یادم بیاورد درگیری را!

اما دیگر بی‌فروغ شده بود... در تعقیب و گریز درگیری (شما بخوانید استعمار) درگیر درگیری جدیدی شد که در اول نگاه فروغش را دزدید!

دیگر جمله‌هایمان را فراموش می‌کنم. 

گویا خیلی وقت است آخر ارمیای بی‌وتن را قی کرده‌ام...


خسته ام از روزهایی که خواب بودم. از شب هایی که طعم بیداری‌شان را نچشیدم.

ناراحتم از درگیری‌هایی که نباید اتفاق می‌افتاد.


از بعضی نوشته‌هایی که خواندنشان کلافه‌ام می‌کند...


پ.ن: شاید که مرگ بیش از حد نزدیک باشد...

پ.ن: ارجع الی «گاهی اوقات...»، «تهوع» و «ژلوفن»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نمی دانم...

آن‌کس که نداند و نداند که نداند، سوال اینجاست که پس چه می‌داند؟!


همه انسان‌ها چیزهایی می‌دانند و چیزهای زیادی را نمی‌دانند، حتی آنان که به زعم ما بی‌سواد هستند حاوی دانش‌اند...

نکته قابل توجه هم اینجاست که زندگی افراد را چیزهایی رقم می‌زند که نمی‌دانند!

یعنی شما از چیزهایی رودست می‌خورید که نمی‌دانید!

و دقیقا مشکل علم اینجاست که شما گمان می‌کنید که می‌دانید. اکثر انسان‌ها گمان می‌کنند در آن‌چیزی که می‌دانند دانش‌شان مطلق است و آن‌جاست که جهل مرکب سر و کله‌اش پیدا می‌شود...

کافی است نگاهی به تاریخ علم بیندازیم. جز دانش‌های بدوی، سخنی نبوده که دست‌مایه تغییر نشود. بهبود نیابد یا تکذیب نگردد.

در واقع به تجربه دیده شده است هر سخنی که گفته می‌شود، یا به مرور زمان بهبود می‌یابد و یا به طور کلی نقض می‌شود! حتی سخن بنده!

و این یعنی سخنان هیچ‌گاه به کمال نمی‌رسند...


پس باز سوال اینجاست، آن‌کس که نمی‌داند که نمی‌داند، دقیقا چه چیزی را می‌داند؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار...

گاهی اوقات بعضی آدم ها حال بعضی آدم ها را بهتر فهمیده‌اند...

من نمی‌گویم! شعرهایشان می‌گوید.

گاهی آدمی دردی را به دوش می‌کشد که تنها چاره‌اش استعاره‌هاست!

«دردهای من نگفتنی‌است، دردهای من نهفتنی‌است...

دردهای من، گرچه درد مردم زمانه نیست... درد مردم زمانه است!»


گاهی می‌خواهی فریاد بزنی، صدایت را گرفته‌اند. فکرهای باز امروز، بسته‌تر از فکرهای بسته‌اند...

فکرهای روشن امروز را، ابرهای تار پوشانده‌اند... و تنها روشنایی‌شان لامپ‌های مهتابی است...

خورشید؟! نه! حق نداری با خورشید فکرت را روشن کنی... باید با ابر خورشید را بپوشانی...

نور خورشید، شدیدا برای چشم‌های فکرت آسیب‌زاست... زیرا که آن‌ها را با آخرین قدرت نفوذ باز می‌کند!


و فاضل نظری، این بار بهتر از مرحوم قیصر امین‌پور با من هم‌دردی می‌کند:

«از باغ می‌برند، چراغانی‌ات کنند / تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند»

«پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار / تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند»

«یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند / این بار می‌برند، که زندانی‌ات کنند»

«ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی / شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند»

«یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست... / از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند»

«آب طلب‌نکرده همیشه مراد نیست / گاهی بهانه‌ایست که قربانی‌ات کنند»

می‌کشنت... ریشه‌هایت را از خاک جدا می‌کنند، به تو زیور صفات می‌آویزند، در حالی‌که بی‌ریشه، مرده‌ای!

با این یزیدیان مرو... که تمام داشته‌هایت را در پایان راه مذبوح و بی سر خواهی یافت...


فریادهایمان را بر سر دشمن مشترکمان بزنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ارزش های بی ارزش!

گفتن این جمله شاید خیلی سخت باشد، اصلا یک ساختار شکنی نابودکننده باشد!

آیا ارزش هایی که ما برای خودمان درست کردیم واقعا ارزش دارند؟!


بارها شده بگوییم که فلانی تحصیلاتش چیه؟! مثلا میخوایم بفهمیم طرف حالیش هست یا نه...

کافیه خودمون رو توی یه پوزیشن جدید در نظر بگیریم، اطرافمون آدم هایی باشن با سطح سواد معمولی!

اون وقت میگیم نه مدرک که ارزش نیست! معیار فهم و درک نیست...


اما وسط این همه شلوغی فکر... وسط پیاده روی هجمه های مختلف، شده دو دقیقه با خودمون فکر کنیم که واقعا اگه این ها ارزش نیست، پس معیار ارزش چیه؟

اگه فهم و درک آدم ها رابطه خطی با سوادشون نداره، پس تابع چیه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

استعاره

آن روز که ادیبان و نویسندگان دلشان از همه چیز زمانشان پر بود، لابد نشستند استعاره را اختراع کردند...

تا هر وقت نمی‌توانند حرف بزنند، استعاره بگویند...

زیباترین آرایه‌ای که اشعار بزرگترین شاعران را در هاله‌ای از ابهام فرو برده است!

اما گاهی، حال آدم شبیه هیچ چیزی نیست که استعاره از آن بشود... ناسلامتی آدم است...

سخت‌تر زمانی می‌شود، که آدمها خودشان نباشند!

پ.ن: فریاد بزنیم، بر سر آنکه شاید...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

راجعون

اسم گروهمون بود. راجعون... داشتیم رجعت می کردیم، داشتیم پرپر میزدیم بریم کربلا!

بیشتر که فکر کنیم هر روزمون عاشوراست و هر جا باشیم کربلا و راجعون همون کسایی هستن که بر میگردن به اصل داستان...


حاج آقای ما کلا درس اخلاق رو میزنه نیست و نابود می کنه!

میگه اصلا ارزش آدما به خوش اخلاق بودنشون نیست که! به تقواشونه!

خب حاج آقا مگه تقوا توش خوش اخلاقی نیست!؟

میگه بعله، هست، ولی شما ببعی رو فرض کن... چقدر خوش اخلاقه! کاری به کار کسی هم نداره! چون ذاتش اینه... خدا که به خاطر ذات آدما بهشون چیزی نمیده! به خاطر تلاششون میده. پس اگه جلوی گناهی رو گرفتی که حال گیری اساسی داشت، اون موقع بدون که خدا بهت اجر میده...

حاج آقا شروع کرد داستان اون پسری رو گفتن که اومده بود خواستگاری و یه مغازه داشت... بعد بهش گفتن باریکلا! توی این سن مغازه داری! گفتش که نه ارثیه پدریه! گفتن خب باریکلا که نگهش داشتی! گفتش که نه کل پاساژ برای پدرم بوده، با بقیه اش عیاشی کردم...


شنبه داشتم میرفتم دانشگاه، توی مسیر همه اش حرف حاج آقا توی گوشم بود... ارزش آدم ها به تلاششونه... شاید اگه فلانی عصبانیه، ذاتش عصبانیه... آدم بدی نیست! پیش خدا هم عزیزه، چون از 100 باری که عصبانی میشه لابد 99 تاش رو به روی خودش نمیاره و یکیش به تو میخوره... تو اگه عصبانی نمیشی هنر نکردی که! ببعی!


آدم نباید قضاوت کنه... آدم نباید مقایسه کنه... تازه معنای عمیق این جمله ها رو میفهمم!


این روزا خیلی سرم شلوغه... تا نیمه شب بعضا میمونم دانشگاه... بلکه فرجی بشه! امشب داشتم کارام رو انجام میدادم. چند ساعتی بود که از شبکه های مجازی خودم رو رها کرده بودم تا کارام رو با سرعت بیشتری انجام بدم و یهو، خبری که اومد شوکه ام کرد! یک لحظه دلم میخواست هیچ رسانه ای حرفی نزنه و همه سکوت کنن! اون طرفی ها شروع کرده بودن میگفتن دیدی گفت بالای چشمش ابروئه! تق! این طرفی ها استیکر خنده میفرستادن! تق!

فقط یه عده کثیری بودن در آرامش که تسلیت میگفتن و یا در سکوت، ناظر این جو موجود بودن...


آدم ها، اعتقادات مختلفی دارن. یه وقت هایی بر اثر فشارهای زندگی، بر اثر امتحانات الهی، توی شرایط سختی قرار میگیرن که ممکنه اشتباه کنن. اما قضیه اینه که اگه قبول داریم خدا عادله، اگه این رو می پذیریم، اگه امتحان الهی رو یه اشل بزرگ از امتحانای دانشگاهی میدونیم، یادمون باشه که هر چی سطحمون بره بالاتر، امتحانا سخت تر میشن. شاید مردودی توی بعضی امتحانا، به منزله اخراج باشه... ولی اگه نمرمون کم بشه، اگه 20 نگیریم، خدا اخراجمون نمی کنه. کافیه تلاشمون رو بیشتر کنیم...

حق هم نداریم قضاوت کنیم که شخص مقابل آمپر تلاشش رو تا تهش چسبونده و همین شده، یا اینکه اندازه ای نیست که بخواد برای رسیدن به خدا یه قدم اضافه تر برداره.

هر روز عاشوراست و انگار کن که تهران هم کربلا! راجعون هم برمیگردن سر اصل داستان:

فریادهایمان را بر سر دشمنان مشترکمان بزنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مسخره!

-خیلی مسخره ای!

-میدونم... دیگه چی؟!

-از دستت ناراحتم!

-میدونم... دیگه؟

-خیلی از دستت عصبانیم!

-میدونم...

-نه نمی دونی! تو هیچی نمی دونی! تو داری من رو عذاب میدی! من مگه باهات چیکار کردم؟!

-هیچکار!

-پس چرا داری من رو زجر میدی؟!

-نمیدونی!

-معلومه که نمیدونم! اگه بدونم هم اصلا درک نمی کنم!

-تا حالا شده ارزش تمام چیزهای باارزشی که داشتی یهو جلوی چشمت، چنان بریزه که دیگه نشه جمعش کرد... مثل یه شیشه سکوریت، خورد بشه و بریزه پایین؟!

-هممم...

-نه به اندازه من!


اولئک الذین حبطت اعمالهم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چرخه باطل آموزش

اول دبیرستان را که گذراندیم نوبت به انتخاب رشته رسید. جز رشته های نظری، آن هم ریاضی و تجربی، چیزی جلوی راهمان نبود!

یا باید خانم دکتر می شدی و روپوش سفید تنت میکردی، یا خانم مهندس و آچار به دست!

جز این دو راه مسیر موفقیت دیگری نداشتی! فازغ از اینکه کل دوران مدرسه ات هم نه چیزی از موفقیت نفهمیدی و نه چیزهایی که باید یاد میگرفتی، یاد گرفتی!

چشم به هم گذاشتیم و دوره پیش دانشگاهی رسید. با آن همه فشار و استرس برای قبولی در دانشگاه های برتر کشور.

نه عربی خواندنت را درک میکردی، نه شیمی و فیزیک. افتاده بودی وسط یک مهلکه بزرگ زندگی خوار! پولی که شاید خانواده ات باید برای آینده کاری ات پس انداز می کرد، وارد موسسات مختلف کنکور شد و تهش هم...

راستش را بخواهی هیچی نشد!

یک دانشگاهکی قبول شدی تا به همه ثابت کنی تو هم می توانی مهندس باشی! تازه اگر شانس آورده باشی و دولتی بوده باشد.

کارشناسیمان تمام شد. رفتیم تا وارد بازار کار شویم، اما از این همه کارهای خوف و خفن مرتبط با رشته، فقط اصطلاحات علمی اش را شنیده بودیم و دوره های کارنیآموزیمان هم پیچانده بودیم و حالا نه اینکه با این همه توانمندی! شرکتی نباشد که ما را استخدام کند، راستش را بخواهی رویمان نمی شد فریاد بزنیم بلد نیستیم! و دوباره عمرمان را در دوره های آموزشی شرکت ها بگذرانیم...

آخرش هم همان کارهایی نسیبت شد که اگر درس نخوانده بودی هم بهت میدادند. ولی این روزها حتی آبدارچی هم باید لیسانس داشته باشد.

اگر پسر بودی و پای سربازی در میان بود یا دختر بودی و حوصله ات سر رفته بود! گزینه دیگری پیش رویت داشتی... کارشناسی ارشد!

کارشناسی ارشد و ... این داستان ادامه دارد!

حالا دیگر دانشگاه ها زیاد شده، سن های ازدواج بالا رفته، سطح نارضایتی افزایش یافته و کسی از این همه تحصیلات احساس لذت بخشی ندارد، بودجه وزارت علوم کم شده، آموزش ها پولی شده،، آموزش خروجی حرفه ای ندارد!، کلاس کار همه رفته بالا، بازار کاری کساد شده، هیچ کس برای دلش کار نمی کند...

دنیای آموزش ما را به چرخه باطلی فرا می خواند که می توانست شاید در کمتر از 12 سال به پایان برسد و بعد از آن هم «ارزش» تلقی نمیشد. با کلی محتوای بهتر و عملی تر! و تحصیل تخصص تنها وسیله ای بود برای بهبود در بعد حرفه ای، نه نشانه برتری «نژادی» و «فکری»

همانا بزرگوارترین شما نزد خداوند، با تقواترین شماست...


آن وقت هیچ کسی برای گرفتن حقش از دولت ها، بابت دریافت هزینه های سرسام آور آموزشی، تحصن، تجمع و عربده کشی راه نمی انداخت!

پ.ن: لطفا به خودتان نگیرید! شما استثنایی های عرصه ی آموزشید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰