پرواز از نو...

دلنوشته های من دور از فضای شبکه های اجتماعی!

در حبس دنیا

من از برای مصلحت، در حبس دنیا مانده ام... حبس از کجا؟! من از کجا؟! مال که را دزدیده ام؟!


هر چه بگذرد، اگر مسیر را درست آمده باشی، بیشتر احساس تنهایی می کنی.

دایره آدم های امین اطرافت کوچک و کوچک تر می شوند...


نگاهت به لذت، به زیبایی، به همه چیز چنان فرو می ریزد که دیگر ساختمان های دانشگاه با ادارات دولتی، با خانه های متروکه، هیچ فرقی ندارند!

خدا کند که سوزنبان مسیر، جاده را کج نکند...

احساسم می گوید

یک روز این جامعه کوچک، این دایره آدم های امین

بزرگ خواهد شد...


پ.ن: آقاجان اذن می دهید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دنیا خیلی کوچک است

حقیقتش را بخواهی دنیا

کوچکتر از آن چیزیست که می پنداریم

و زندگی عمیق تر


یک روز چشم هایت را می گشایی و می بینی

یک عمر کور بودی...


عمر هم،

کوتاه تر از آن است که جبران مافات کنی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک بام و چند هوا؟!

«اینجا متروکه است. اگر سرفه کنی، ویروست به هیچکس سرایت نمی کند!

مثل این شبکه های اجتماعی نیست که تا آب دماغت راه می افتد ملت استیکر دستمال کاغذی می فرستند...»

خوابم می آید... باید بیاید اما افکار مشوش ذهنم نمی گذارد!

روزی یک بام داشتم و یک هوای نامطبوع و آلوده ای که خودم هم دوستش نداشتم و داشتم از وجودش رنج می بردم...

مرا در آغوش کشیدی و بردی به سرزمین بلا!

دیگر یک بام نبود، راستش را بخواهی خیلی بام شده بود... بام همه عزیزانت.

اما بعد از برگشتنم دوست داشتم بام من یکی دیگر فقط هوای تو را داشته باشد...

میترسم.

بدجوری از گوشه بام بوی دود می آید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ناگهانی

راستش را بخواهید همه چیز ناگهانی بود...

حتی آمدن آخرالزمان، ظهور حضرت، قیامت، همه اش ناگهانی است...

نماز خواندن من هم ناگهانی بود، محجبه شدنم هم، چادری شدنم هم...

آشنایی با آدم های خوب زندگیم هم...

کربلا رفتنم هم...

دلم مثل سیر و سرکه میجوشد!

توان بده تا بتوانم تا آخر این راه دست در دست تو بیایم.

دستانم را رها نکن!


مرا سیلی بزن سختی بده اما برایم باش، مرا در اوج بدبختی بنه اما به یادم باش...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زنده باد کمیل...

این روزها نوبت این کتابه ولی قراره امشب تموم بشه...

میدونم هر چی برم جلوتر جاهای بیشتری هست که دوستشون خواهم داشت برای همین هم یک قسمتی که شدیدا به فکر فرو می برتم رو اینجا به یادگار مینویسم:


"گاهی با خودم فکر می کردم که، خدایا این جماعت عاشق، در دل این سنگرهای خاک گرفته و ناامن به دنبال کدامین گم‌شده آمده‌اند؟! چرا این همه سختی را بر خود هموار کرده‌اند. بعد از لختی تفکر، پی می بردم که در هیچ جای دنیا مانند این سنگرهای کوچک، عقیده انسان امنیت پیدا نمی‌کند؛ و هیچ جای دنیا، مانند سنگرها آکنده از محک امتحان نیست؛ سنگرهایی که هر کدامشان روزنه‌ای بود به بهشت."


خدایا، در کدامین سنگر، اعتقادات من امنیت پیدا می کند؟...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بمب اطلاعاتی

باید پاشم

باید پاشم وسیله هام رو جمع کنم.

امشب ساعت 7 بلیط دارم و باید ساعت 5 راه بیفتم تا به موقع به قطار برسم...

تمام تلاشم این روزها این بوده که از فضای مجازی دور باشم، اما وقتی مریض میشین و یک جا نشین، تنها چیزی که سراغتون میاد احساس اینه که باید یه طوری وقتتون رو تلف کنید. پای شبکه های اجتماعی!

خستم...

باید پاشم وسیله هام رو جمع کنم.

اما مثل بختک چسبیدم به صندلی، به تخت، به شبکه های اجتماعی... به چیزهایی که میخواستم ازشون دور باشم، ولی مریضی چیزیه که شما رو بیشتر از هر چیزی به این چیزها نزدیک می کنه!

چون باید یه طوری وقتتون رو تلف کنید.

اما بدی شبکه های اجتماعی اینه که با اهداف شما سازگاری نداره و برای همین هم به طور مرتب ازش خارج میشین و دوباره بهش وارد میشین، چون کار دیگه ای ندارین!

اما این وسط یه بمبی چیزی باید کار گذاشته بشه!

بمب اطلاعاتی!

مثل صدای یک زن فلسطینی شاعر... که دردهاش رو به زبان عربی بیان می کنه و شما با وجود اینکه نمی فهمین چی میگه، از غصه ای که در عمق شعرش نهفته گریه تون بگیره!

باید یه بمبی چیزی باشه... مثل همین! شاید هیج صدای دیگه ای توی این بازه زمانی مثل صدای بمب خلوت شما رو به هم نزنه و فکر شما رو درگیر نکنه! اما به نظرم همیشه باید در شبکه های اجتماعی خودمون بمب جاساز کنیم، برای وقت هایی که بیماریم یا به هر دلیلی انگیزه ای نداریم و وقتمون رو داریم سر شبکه های اجتماعی تلف می کنیم.

وگرنه اگر قرار باشه همه اش جوک و سرگرمی باشه، هیچ چیزی باعث نمیشه سکوت ذهنمون رو بشکنیم و به این فکر کنیم:

پس چرا زنده ایم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گاهی اوقات

گاهی اوقات...

بعضی آدم‌ها...

چه می گفتم؟! آها!

گاهی اوقات... بعضی آدم‌ها...

بعضی آدم‌ها سخت ذهنمان را به خود درگیر می‌کنند. هر طوری که به این آدم‌ها نگاه می‌کنیم، چیزی به نام عشق برایشان مصداقی ندارد!

دقیقا احساسی که بینمان وجود دارد از نوع درگیری است...

نه اینکه فکر کنید این آدم‌ها را همیشه می‌بینیم و در زندگی‌مان حضور دارند... نه!

شاید در مورد من، فردی که درگیرم کرده است، به قدری دیر به دیر و کم می‌بینمش، که تعداد دفعاتی که به یکدیگر در کل زمانی که همدیگر را می‌شناختیم «سلام» کردیم، خاطرم هست!

به قدری فرصت کمی برای حرف زدن داشتیم، که تمام واژه‌هایی که به کار بردیم، به یاد دارم...

اما واقعا این آشنایی، این حضور، چیزی از جنس درگیری است!

مثلا بار اول که او را می‌بینم، یک حرفی رد و بدل می‌شود یک واقعه‌ای رخ می‌دهد که ظرفیت دارد تا 6 ماه زندگی مرا تحت الشعاع خود قرار دهد.حتی بیشتر! بعد که تاثیرش کمرنگ شد، دوباره ظاهر می‌شود و ذهنم را به خود درگیر می‌کند...

نمی‌دانم چرا تصمیمم بر این شد که چند پاراگرافی از درگیری ام بنویسم... اما حس می کنم طبق محاسبات ریاضی ام، این ستاره دنباله‌دار این شب ها از آسمان دلم دوباره عبور خواهد کرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگی در دنیای مجازی

پیش از شروع به خواندن این متن بیایید چند مفهوم را درذهنمان به هم نزدیک کنیم.

یکی دنیا و دیگری مجازی!

دنیا، مجموعه ای از اشیا و انسان هاست؟! همین کره خاکی است که 5 تا قاره دارد؟!

اگر به مفهوم قرآنی دنیا رجوع کنیم می شود همین جهان و آنچه که حولش در جریان است. و باز هم در همین قرآن آمده که ما این دنیا را برای بازی نیافریدیم!

و مجازی! بگذارید مجازی را در اینجا بگذاریم مقابل حقیقی. پس به اصطلاح می شود آن چیزی که حقیقت ندارد! واقعی نیست... شاید ملموس باشد، اما حقیقت جهان چیز دیگری است.

حالا صورت مسئله مشخص شد، زندگی در آن بخشی از دنیا که حقیقی نیست... همان بخشی که مصداق لهواً و لعباست...

راهنمایی که بودم، به این می اندیشیدم که نکند علم اصلا این نباشد و یک چیز دیگری باشد! نکند کلا دنیا مسیرش را تا اینجا به اشتباه آمده باشد...

همه می گفتند بس کن این اضغاث احلام را!

دانشگاه که آمدم سر یک کلاسی بودیم، استادمان گفت اگر برای فردایتان هم برنامه ریزی نکنید، برایتان برنامه ریزی می کنند!

می خندیدیم و می گفتیم مگر بیکارند؟! چه کسی می خواهد برنامه ریزی کند؟!

خلاصه به خود آمدم، بیست سالی از عمرم گذشته بود و گفتم ای دل غافل! نه اضغاث احلام می دیدم نه برنامه ریزی دیگران برای زندگی ام چیز خلاف واقعی بوده!

تازه منی که خودم را خفه کرده بودم که خودم برای آینده ام تصمیم گرفته ام!

دنیای واقعی چیز دیگری است...

دنیای واقعی، جنگ و قتل دارد... فقر دارد و گرسنگی... درد دارد و بیماری های تزریقی!

دنیای واقعی، آدم هایی دارد که روزی 10 برابر آدم معمولی بلع مفیدشان است و آدم هایی دارد که از گرسنگی می میرند...

دنیای واقعی، آدم هایی دارد که در موسسات تحقیقاتی برای زنده ماندنشان میلیون ها دلار پول خرج می شود و آدم هایی که به هوای واکسن، بیماری های لاعلاج بهشان تزریق می شود...

دنیای واقعی، آدم هایی دارد که قصرهای فصلی در نقاط مختلف جهان دارند و آدم هایی که شب را در کارتنی گوشه خیابان به صبح می رسانند...

دنیای واقعی، آدم خنگ زیاد دارد که چون فلان مسئله را که هیچ ربطی به دنیای واقعی نداشته حل کرده است، بهش جایزه می دهند و می گویند تو عقلت بیشتر از مردم عادی است!

دنیای واقعی، آدم بادکنکی زیاد دارد که پشتش یک عده بنشینند و با خیال راحت برای بقیه برنامه ریزی کنند...

دنیای واقعی، دلش گرفته است!

راستش را بخواهی منم جای او بودم بدجوری دلم می گرفت... خسته شده! بس که ما سرمان را در دنیای مجازی ای که خوش و خرم برای خودمان ساخته ایم فرو کرده ایم و یک عده دارند جولان می دهند...

دنیای واقعی، شاید اکنون بیشتر از هر کس دیگری پیش خدا شاکی است! شاکی است که چرا بنده هایش، به دستوراتی که فرستاده عمل نمی کنند و او را نمی بینند...

از زندگی در دنیای مجازی خسته نشده ایم؟!

دنیای واقعی را دریابیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جوگیر شدگان!

این روزها که حرف های n سال پیش آقایان (و بعضا خانم ها) را می خوانم، یک دلیل فقط برای این همه تناقضشان می توانم بیان کنم!
جوگیر شدن...
وقتی فضای اجتماعی و سیاسی جامعه به سمتی سوق پیدا می کند، خیلی از انسان ها جوگیر می شوند!
دل انسان مانند پری وسط بیابان است...
چیزی را که به آن اعتقاد ندارند، چیزی را که شبهه در آن برایشان وجود دارد را داد می زنند!
و چه می گیرند؟!
کف و سوت!
حالا ممکن است یک جایی گل به خودی بزنند و تیم حریف کف و سوت بزنند...
صم بکم عمی فهم لایفقهون!
پای عمل که برسیم اکثرمان کورمال کورمال، دست بر کف زمین می کشیم و به خیال خود گل به خودی هایمان را جشن می گیریم...
و تا رسیدن به این درجه تنها یک مو فاصله است!
خدا کند جوگیر نشویم...
بنده سوت و کف کسی نشویم...
بی تامل سوت و کف نکشیم!
.
.
.
و البته بعضی از آنان گرگند در لباس گوسفندان!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دل نوشته های بیخودی!

دوستی می گفت باید نوشت!

اما گاهی دلت می خواهد کلی بنویسی، نه اینکه حرفی برای نوشتن داشته باشی ها! نه! دقیقا شبیه حالتی که می دانی یک چیزی حالت را خوب می کند ولی آن چیز در دستت نیست!

کجاستش را نمی دانم! اما لابد این درد ها یک جایی وسط این حرف هاست که گفتنش تسلی می بخشد!

نمی دانم تاکنون درگیر درد های عصبی شده اید یا نه، دردهای عصبی اصولا چیزی بین درد و لذت هستند. مثلا وقتی دندانتان به اصطلاح دندان پزشکان به عصب می‌رسد، شما در عین حال که درد وحشتناکی را تجربه می کنید، از آن درد لذت هم می برید! خیلی عجیب است...

یا مثلا همین سردردهای عزیز بنده، کافی است دراز بکشم و دهانم را چهار تاق باز بگذارم، آن وقت است که درد نمی کند، یه حس آرامش مقطعی و زودگذر هم می دهد...

نوشته های بیخودی هم همینند، چون عین دردهای عصبی هستند، لذت هایی هم لابه‌لایشان جا خوش کرده است. اما تمیز دادن این دردها و لذت ها از هم به قدری سخت است که گویی هر دو یک چیز هستند...

حالا داشتم به چه چیزی فکر می کردم که این نوشته های بیخودی شبیه لوبیای سحرآمیز، وسط وبلاگم سبز شدند؟! داستان از قرار این بود که داشتم باز هم مثل این چند روز به شی عجیبی که این روزها وارد زندگی ام شده است فکر می کردم... چادر! بله چادر!

و فکری که داشت انتهای ذهنم را به طرز فجیعی قلقلک می داد. اینکه نکند این چادر از زندگی من خارج شود؟!

هنوز نمیدانم...

اما چیزی که ذهنم را درگیر کرده، این چادر برداری هایی است که دوستان متاهلم به آن مبتلا می‌شوند.

یعنی آدم وقتی متاهل شود یک نیرویی از او در برابر آفات نگهداری خواهد کرد که قبل از آن نبوده :ثینک

کمی به چرایی رفتارهایمان فکر کنیم بهتر است...

تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمی کردم...

بالاخره داستانش را یک روز مینویسم... چادر را میگویم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰