پرواز از نو...

دلنوشته های من دور از فضای شبکه های اجتماعی!

بانو!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.


نمیدانم چرا این روزها اینقدر دوست دارم از دختر بودنم بگویم!

راستش سوالی که همیشه داشتم این بود که به عنوان یک دختر چه چیزی هستم! چه موجودی؟! با چه رسالتی؟؟!

بچه که بودم تا یک سنی اصلا دختر بودنم را نمی پذیرفتم! لباس های پسرانه میپوشیدم، موهایم کوتاه بود، میخواستم مثل برادرهایم باشم...

همه غصه ام این بود که منی که الآن مثل پسرها می توانم باشم، بزرگ شوم، باید روسری سرم کنم...

بزرگ شوم، نمی توانم وسط هیئت برای امام حسین سینه بزنم...

اما از آینده راه گریزی نیست! بزرگ شدم، دختر شدم، با حجاب شدم، در مراسم مردانه دیگر نمی رفتم...

خدایا پس من حقم در این دنیایت چیست!؟ چه گناهی کردم که دختر شدم؟!

خیلی می گذرد تا آدم این مسئله را بپذیرد... چیزی که اگر حقیقتش را نبینی ره افسانه می روی!

میروی درگیر فمینیسم می شوی و اینکه می خواهی دقیقا برابر باشی.

میروی درگیر اسلام مدرنیته و بهتر بگویم عوامانه می شوی و فکر می کنی خب! پس من چه می شوم؟! باید چون زن هستم، از تمامی حقوق طبیعی خودم بی بهره باشم؟! مرد شد شخص اول؟! آقا بالاسر؟!

نه اینطوری نمی شود!

خدایا راهی جلوی رویم بگذار! تو که همین جوری آدم نمی آفرینی! خودت گفتی عدالت... پس عدالت کجاست؟!

روزها فکر من این بود و همه شب سخنم، که در این دامگه حادثه چون افتادم!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ژلوفن

بعد از تهوع که مطلب قبلی بود، گفتم نوبت به کپسول ژله ای قرمز می رسد... رسید!

حالا شرکت ها و کارخانه های تولید دارو اسمش را گذاشته اند ژلوفن... خب! ما هم همین را می گوییم... اصلا مهم اسمش نیست که!

مهم خاصیتش است. من نمی گویم که! استاد سر کلاس می گفت... می گفت هر چیزی که بار را در خودش نگه دارد خازن است. مهم قیافه اش نیست...

مهم این است که بعد از تهوع به آدم آرامش دهد... بعد از تهوع وقتی میخوریش انگار عرق سرد بر وجود آدم بنشیند تا خوابش ببرد. همین کارها را که بکند کافی است اسمش را بگذاریم ژلوفن. حالا می خواهد روسری آبی راه راه سرش باشد، باشد! در ژلوفن بودنش که تأثیری ندارد!

البته راستش را بخواهی خوابم نمی آید! بیشتر حس پرواز دارم.

حس می کنم اینجا بیش از حد برایم کوچک است و من پرنده ای شده ام که مدام به پنجره آزمایشگاه برخورد می کنم.

دلم می خواهد تا گنبد فیروزه ای مسجد دانشگاه که از اینجا اندازه کف دستم دیده می شود پرواز کنم. باز هم مثل آن شب در رو به پشت بام را نبسته باشند و بروم آن بالا و دست هایم را باز کنم و فریاد بکشم:

خدا!

دارم خواب می بینم... اما خواب نبود! فکری که پنجشنبه موقع خوردن صبحانه به ذهنم انداختی و اسم کسی که باید به او ایمیل می زدم به دلم انداختی و جور شدن ملاقات امروز ساعت 2.5 همه در بیداری اتفاق افتاد!

حیرت!

شاید او انقدر غرق حیرت بود که از این اتفاق حیرت نکرد ولی من فقط می توانم اسمش را معجزه بگذارم.

خدایا تا معجزه بعدی منو به حال من رها نکن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تهوع!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.


تهوع! حسی که الآن دارم...

و واژه ای که نام کتابی بود که اوایل با هم بودنمان شروع کرده بودی خواندنش را و هنوز شاید به صفحه 10 هم نرسیده بودی که هم تو تهوعت گرفت هم من و همه چیز چند سالی طول کشید تا کامل قی شود!

تهوع... گاهی آنقدر گرگیجه می گرفتم و می گیرم که دلم می خواهد بالا بیاورم... چون بعدش کافی است یک کپسول ژله ای قرمز را بالا بیندازم و بگذارم بدنم در میان تعرق خود یخ کند و با خیال راحت و بدون توجه به فشاری که حتی در حد مرگ پایین است بخوابم... چقدر این تهوع ها را دوست دارم! بعدش آرامش است و خواب و حتی مرگ به قدری نزدیک است که حضورش دردآور نیست! مثل آمپولی که وقتی وارد شد، دیگر برای تخلیه مایحتوی اش بیمار درد نمی کشد... انگار در میان عرق های سردش آب یخ رویش بریزند! هیچ اتفاقی نمی افتد.

تهوع... نمیدانم ادامه مطلب را کجا بگذارم که تویی که اسم مرا میدانی و این زیر نوشته است بدانی منی که الآن کلماتم مثل تکه های نیمه هضم غذا روی صفحه این وبلاگ می جهد را تا کجا بخوانی که بفهمی میخواهی ادامه اش را بخوانی یا نمیخواهی!

اصلا همین جا می گذارمش... حالا که فهمیدی حالم چیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بادیگارد!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.

دوشنبه بود... همین دیروز. بعد از جلسه ای یکی از اعضا گفت حالا که مسئولیتت به پایان رسیده، می خواهی چه کنی؟!

گفتم می خواهم کمی زندگیم را جمع و جور کنم!

گفت انقدر طول نکشد که لا به لایش سکوت کنی... خیلی ها منتظر این سکوتند!

گفتم نترس پشت سرش فریاد نهفته است!

همین دیشب، به قدری باران آمد که کسی که قرار بود چای ساز آزمایشگاه را بیاورد، به جای 9! 11 رسید... و من با وجود اینکه نیازی به این کالا به آن صورت نداشتم و فقط برای اعضای آزمایشگاه آن را می خواستم وقتی فهمیدم پیک نزدیک است، با وجود خستگی و سردرد مثل فنر از جا پریدم!


سه شنبه بود... همین امروز صبح!

چای ساز را به آزمایشگاه بردم و برای مهر کردن کارت گارانتی رفتم... رفتم... رفتم! نزدیک 1 ساعت و نیم که فقط 8 دقیقه اش با مترو گذشت را پیاده رفتم. همه اش در این فکر بودم که برای چه می روم؟! برای چه کسی؟! برای آینده آزمایشگاه! برای مسئولیتی که روی هیچ کاغذی ثبت نشده و پذیرفتم... خرید نیازهای آزمایشگاه و شعری که مرتب تکرار می کردم:

منو به حال من رها نکن! تو که برای من همه کسی...

به پشت سر نگاه نمی کنم! که برنگردم از مسیر تو...

به حد مرگ! می پرستمت ولی برای عشق تو کمه... 

خودت به من، بگو بهشت تو، کجای این همه جهنمه؟!


همین امروز ظهر، سر نهار... لا به لای دانه های عدس، به دنبال خودم می گشتم... بعد از جلسه 5 دقیقه ای با یکی از همکاران، استرس سراپای وجودم را فرا گرفته بود. من... من بی آرام و قرار! دارم از آرام نشستن گوشه ی آزمایشگاه و فرو کردن سرم در یک پژوهش که شاید فایده ای برای هیچکس! جز افراد حریص! نداشته باشد لذت می برم! به معنای واقعی... آیا این من هستم!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مکتب!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.


شاید عطیه راست می‌گوید.

آدم‌هایی شبیه من، اعضای یک مکتب هستند! مکتبی که چیزی را جز آنچه در ظاهر امر نشان می‌دهد به دوش می‌کشد...

مکتبی با آرزوهای بزرگ!

و گویند آدمی به امید زنده است...

امیدی که در طی تمام این روزها

برعکس مرگ

تابع خطی ندارد!

هر روز خدا جایی است...

و کاش همیشه سمت خدا باشد

که بزرگ شود، بزرگ بزرگ!

چه می شود اگر بگویند آدمی به امید زنده است؟

چنین آدمی که اصلا نباید بمیرد!

اما امان از ناامیدی از آدم‌ها...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اولین پست!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.


هیچ وقت حس نمی کردم پیاده روی توی تاریکی و گوش دادن آهنگ این قدر لذت بخش باشه!
واقعا فاز اولیه تخلیه صورت گرفت...

وقتی این آهنگ رو امروز گوش میدادم و راه میرفتم، شاید چهره خیلی از دوستای نزدیکم تو ذهنم رد شد.
همه کسایی که این یک سال توی مسئولیت سنگینی که داشتم همراهم بودن و امروز فهمیدم بعد یک سال هنوزم پای همه چیز من هستن! انگار من هنوز مدیرشونم...

میدونستم خوبی، ولی نه تا این حد...
هر جا باشم آخر به تو برمی گردم!
و
حس می کنم خیلی وقته دیگه برای خودم زندگی نمی کنم! انگار دارم کارهای نیمه تمومت رو انجام میدم...
خدایا تو بهم زندگی دادی و حالا، حس می کنم من وقف تو شدم.
اما یادت نره که فقط خداست که تنهاست!
پس خواهشا من رو تنها نذار ;)
هر چی شد از حالا، همه چیزش با تو!

دوستی ساده ما، غیر معمولی شد!

دیگه دست من نیست! بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری
بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی،
عاشق من بمونی، منو تنها نذاری...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰