گاهی اوقات بعضی آدم ها حال بعضی آدم ها را بهتر فهمیدهاند...
من نمیگویم! شعرهایشان میگوید.
گاهی آدمی دردی را به دوش میکشد که تنها چارهاش استعارههاست!
«دردهای من نگفتنیاست، دردهای من نهفتنیاست...
دردهای من، گرچه درد مردم زمانه نیست... درد مردم زمانه است!»
گاهی میخواهی فریاد بزنی، صدایت را گرفتهاند. فکرهای باز امروز، بستهتر از فکرهای بستهاند...
فکرهای روشن امروز را، ابرهای تار پوشاندهاند... و تنها روشناییشان لامپهای مهتابی است...
خورشید؟! نه! حق نداری با خورشید فکرت را روشن کنی... باید با ابر خورشید را بپوشانی...
نور خورشید، شدیدا برای چشمهای فکرت آسیبزاست... زیرا که آنها را با آخرین قدرت نفوذ باز میکند!
و فاضل نظری، این بار بهتر از مرحوم قیصر امینپور با من همدردی میکند:
«از باغ میبرند، چراغانیات کنند / تا کاج جشنهای زمستانیات کنند»
«پوشاندهاند صبح تو را ابرهای تار / تنها به این بهانه که بارانیات کنند»
«یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند / این بار میبرند، که زندانیات کنند»
«ای گل گمان مکن به شب جشن میروی / شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند»
«یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست... / از نقطهای بترس که شیطانیات کنند»
«آب طلبنکرده همیشه مراد نیست / گاهی بهانهایست که قربانیات کنند»
میکشنت... ریشههایت را از خاک جدا میکنند، به تو زیور صفات میآویزند، در حالیکه بیریشه، مردهای!
با این یزیدیان مرو... که تمام داشتههایت را در پایان راه مذبوح و بی سر خواهی یافت...
فریادهایمان را بر سر دشمن مشترکمان بزنیم...