پرواز از نو...

دلنوشته های من دور از فضای شبکه های اجتماعی!

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

زندگی در دنیای مجازی

پیش از شروع به خواندن این متن بیایید چند مفهوم را درذهنمان به هم نزدیک کنیم.

یکی دنیا و دیگری مجازی!

دنیا، مجموعه ای از اشیا و انسان هاست؟! همین کره خاکی است که 5 تا قاره دارد؟!

اگر به مفهوم قرآنی دنیا رجوع کنیم می شود همین جهان و آنچه که حولش در جریان است. و باز هم در همین قرآن آمده که ما این دنیا را برای بازی نیافریدیم!

و مجازی! بگذارید مجازی را در اینجا بگذاریم مقابل حقیقی. پس به اصطلاح می شود آن چیزی که حقیقت ندارد! واقعی نیست... شاید ملموس باشد، اما حقیقت جهان چیز دیگری است.

حالا صورت مسئله مشخص شد، زندگی در آن بخشی از دنیا که حقیقی نیست... همان بخشی که مصداق لهواً و لعباست...

راهنمایی که بودم، به این می اندیشیدم که نکند علم اصلا این نباشد و یک چیز دیگری باشد! نکند کلا دنیا مسیرش را تا اینجا به اشتباه آمده باشد...

همه می گفتند بس کن این اضغاث احلام را!

دانشگاه که آمدم سر یک کلاسی بودیم، استادمان گفت اگر برای فردایتان هم برنامه ریزی نکنید، برایتان برنامه ریزی می کنند!

می خندیدیم و می گفتیم مگر بیکارند؟! چه کسی می خواهد برنامه ریزی کند؟!

خلاصه به خود آمدم، بیست سالی از عمرم گذشته بود و گفتم ای دل غافل! نه اضغاث احلام می دیدم نه برنامه ریزی دیگران برای زندگی ام چیز خلاف واقعی بوده!

تازه منی که خودم را خفه کرده بودم که خودم برای آینده ام تصمیم گرفته ام!

دنیای واقعی چیز دیگری است...

دنیای واقعی، جنگ و قتل دارد... فقر دارد و گرسنگی... درد دارد و بیماری های تزریقی!

دنیای واقعی، آدم هایی دارد که روزی 10 برابر آدم معمولی بلع مفیدشان است و آدم هایی دارد که از گرسنگی می میرند...

دنیای واقعی، آدم هایی دارد که در موسسات تحقیقاتی برای زنده ماندنشان میلیون ها دلار پول خرج می شود و آدم هایی که به هوای واکسن، بیماری های لاعلاج بهشان تزریق می شود...

دنیای واقعی، آدم هایی دارد که قصرهای فصلی در نقاط مختلف جهان دارند و آدم هایی که شب را در کارتنی گوشه خیابان به صبح می رسانند...

دنیای واقعی، آدم خنگ زیاد دارد که چون فلان مسئله را که هیچ ربطی به دنیای واقعی نداشته حل کرده است، بهش جایزه می دهند و می گویند تو عقلت بیشتر از مردم عادی است!

دنیای واقعی، آدم بادکنکی زیاد دارد که پشتش یک عده بنشینند و با خیال راحت برای بقیه برنامه ریزی کنند...

دنیای واقعی، دلش گرفته است!

راستش را بخواهی منم جای او بودم بدجوری دلم می گرفت... خسته شده! بس که ما سرمان را در دنیای مجازی ای که خوش و خرم برای خودمان ساخته ایم فرو کرده ایم و یک عده دارند جولان می دهند...

دنیای واقعی، شاید اکنون بیشتر از هر کس دیگری پیش خدا شاکی است! شاکی است که چرا بنده هایش، به دستوراتی که فرستاده عمل نمی کنند و او را نمی بینند...

از زندگی در دنیای مجازی خسته نشده ایم؟!

دنیای واقعی را دریابیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جوگیر شدگان!

این روزها که حرف های n سال پیش آقایان (و بعضا خانم ها) را می خوانم، یک دلیل فقط برای این همه تناقضشان می توانم بیان کنم!
جوگیر شدن...
وقتی فضای اجتماعی و سیاسی جامعه به سمتی سوق پیدا می کند، خیلی از انسان ها جوگیر می شوند!
دل انسان مانند پری وسط بیابان است...
چیزی را که به آن اعتقاد ندارند، چیزی را که شبهه در آن برایشان وجود دارد را داد می زنند!
و چه می گیرند؟!
کف و سوت!
حالا ممکن است یک جایی گل به خودی بزنند و تیم حریف کف و سوت بزنند...
صم بکم عمی فهم لایفقهون!
پای عمل که برسیم اکثرمان کورمال کورمال، دست بر کف زمین می کشیم و به خیال خود گل به خودی هایمان را جشن می گیریم...
و تا رسیدن به این درجه تنها یک مو فاصله است!
خدا کند جوگیر نشویم...
بنده سوت و کف کسی نشویم...
بی تامل سوت و کف نکشیم!
.
.
.
و البته بعضی از آنان گرگند در لباس گوسفندان!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دل نوشته های بیخودی!

دوستی می گفت باید نوشت!

اما گاهی دلت می خواهد کلی بنویسی، نه اینکه حرفی برای نوشتن داشته باشی ها! نه! دقیقا شبیه حالتی که می دانی یک چیزی حالت را خوب می کند ولی آن چیز در دستت نیست!

کجاستش را نمی دانم! اما لابد این درد ها یک جایی وسط این حرف هاست که گفتنش تسلی می بخشد!

نمی دانم تاکنون درگیر درد های عصبی شده اید یا نه، دردهای عصبی اصولا چیزی بین درد و لذت هستند. مثلا وقتی دندانتان به اصطلاح دندان پزشکان به عصب می‌رسد، شما در عین حال که درد وحشتناکی را تجربه می کنید، از آن درد لذت هم می برید! خیلی عجیب است...

یا مثلا همین سردردهای عزیز بنده، کافی است دراز بکشم و دهانم را چهار تاق باز بگذارم، آن وقت است که درد نمی کند، یه حس آرامش مقطعی و زودگذر هم می دهد...

نوشته های بیخودی هم همینند، چون عین دردهای عصبی هستند، لذت هایی هم لابه‌لایشان جا خوش کرده است. اما تمیز دادن این دردها و لذت ها از هم به قدری سخت است که گویی هر دو یک چیز هستند...

حالا داشتم به چه چیزی فکر می کردم که این نوشته های بیخودی شبیه لوبیای سحرآمیز، وسط وبلاگم سبز شدند؟! داستان از قرار این بود که داشتم باز هم مثل این چند روز به شی عجیبی که این روزها وارد زندگی ام شده است فکر می کردم... چادر! بله چادر!

و فکری که داشت انتهای ذهنم را به طرز فجیعی قلقلک می داد. اینکه نکند این چادر از زندگی من خارج شود؟!

هنوز نمیدانم...

اما چیزی که ذهنم را درگیر کرده، این چادر برداری هایی است که دوستان متاهلم به آن مبتلا می‌شوند.

یعنی آدم وقتی متاهل شود یک نیرویی از او در برابر آفات نگهداری خواهد کرد که قبل از آن نبوده :ثینک

کمی به چرایی رفتارهایمان فکر کنیم بهتر است...

تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمی کردم...

بالاخره داستانش را یک روز مینویسم... چادر را میگویم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بانو!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.


نمیدانم چرا این روزها اینقدر دوست دارم از دختر بودنم بگویم!

راستش سوالی که همیشه داشتم این بود که به عنوان یک دختر چه چیزی هستم! چه موجودی؟! با چه رسالتی؟؟!

بچه که بودم تا یک سنی اصلا دختر بودنم را نمی پذیرفتم! لباس های پسرانه میپوشیدم، موهایم کوتاه بود، میخواستم مثل برادرهایم باشم...

همه غصه ام این بود که منی که الآن مثل پسرها می توانم باشم، بزرگ شوم، باید روسری سرم کنم...

بزرگ شوم، نمی توانم وسط هیئت برای امام حسین سینه بزنم...

اما از آینده راه گریزی نیست! بزرگ شدم، دختر شدم، با حجاب شدم، در مراسم مردانه دیگر نمی رفتم...

خدایا پس من حقم در این دنیایت چیست!؟ چه گناهی کردم که دختر شدم؟!

خیلی می گذرد تا آدم این مسئله را بپذیرد... چیزی که اگر حقیقتش را نبینی ره افسانه می روی!

میروی درگیر فمینیسم می شوی و اینکه می خواهی دقیقا برابر باشی.

میروی درگیر اسلام مدرنیته و بهتر بگویم عوامانه می شوی و فکر می کنی خب! پس من چه می شوم؟! باید چون زن هستم، از تمامی حقوق طبیعی خودم بی بهره باشم؟! مرد شد شخص اول؟! آقا بالاسر؟!

نه اینطوری نمی شود!

خدایا راهی جلوی رویم بگذار! تو که همین جوری آدم نمی آفرینی! خودت گفتی عدالت... پس عدالت کجاست؟!

روزها فکر من این بود و همه شب سخنم، که در این دامگه حادثه چون افتادم!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰