پرواز از نو...

دلنوشته های من دور از فضای شبکه های اجتماعی!

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

زنده باد کمیل...

این روزها نوبت این کتابه ولی قراره امشب تموم بشه...

میدونم هر چی برم جلوتر جاهای بیشتری هست که دوستشون خواهم داشت برای همین هم یک قسمتی که شدیدا به فکر فرو می برتم رو اینجا به یادگار مینویسم:


"گاهی با خودم فکر می کردم که، خدایا این جماعت عاشق، در دل این سنگرهای خاک گرفته و ناامن به دنبال کدامین گم‌شده آمده‌اند؟! چرا این همه سختی را بر خود هموار کرده‌اند. بعد از لختی تفکر، پی می بردم که در هیچ جای دنیا مانند این سنگرهای کوچک، عقیده انسان امنیت پیدا نمی‌کند؛ و هیچ جای دنیا، مانند سنگرها آکنده از محک امتحان نیست؛ سنگرهایی که هر کدامشان روزنه‌ای بود به بهشت."


خدایا، در کدامین سنگر، اعتقادات من امنیت پیدا می کند؟...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بمب اطلاعاتی

باید پاشم

باید پاشم وسیله هام رو جمع کنم.

امشب ساعت 7 بلیط دارم و باید ساعت 5 راه بیفتم تا به موقع به قطار برسم...

تمام تلاشم این روزها این بوده که از فضای مجازی دور باشم، اما وقتی مریض میشین و یک جا نشین، تنها چیزی که سراغتون میاد احساس اینه که باید یه طوری وقتتون رو تلف کنید. پای شبکه های اجتماعی!

خستم...

باید پاشم وسیله هام رو جمع کنم.

اما مثل بختک چسبیدم به صندلی، به تخت، به شبکه های اجتماعی... به چیزهایی که میخواستم ازشون دور باشم، ولی مریضی چیزیه که شما رو بیشتر از هر چیزی به این چیزها نزدیک می کنه!

چون باید یه طوری وقتتون رو تلف کنید.

اما بدی شبکه های اجتماعی اینه که با اهداف شما سازگاری نداره و برای همین هم به طور مرتب ازش خارج میشین و دوباره بهش وارد میشین، چون کار دیگه ای ندارین!

اما این وسط یه بمبی چیزی باید کار گذاشته بشه!

بمب اطلاعاتی!

مثل صدای یک زن فلسطینی شاعر... که دردهاش رو به زبان عربی بیان می کنه و شما با وجود اینکه نمی فهمین چی میگه، از غصه ای که در عمق شعرش نهفته گریه تون بگیره!

باید یه بمبی چیزی باشه... مثل همین! شاید هیج صدای دیگه ای توی این بازه زمانی مثل صدای بمب خلوت شما رو به هم نزنه و فکر شما رو درگیر نکنه! اما به نظرم همیشه باید در شبکه های اجتماعی خودمون بمب جاساز کنیم، برای وقت هایی که بیماریم یا به هر دلیلی انگیزه ای نداریم و وقتمون رو داریم سر شبکه های اجتماعی تلف می کنیم.

وگرنه اگر قرار باشه همه اش جوک و سرگرمی باشه، هیچ چیزی باعث نمیشه سکوت ذهنمون رو بشکنیم و به این فکر کنیم:

پس چرا زنده ایم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گاهی اوقات

گاهی اوقات...

بعضی آدم‌ها...

چه می گفتم؟! آها!

گاهی اوقات... بعضی آدم‌ها...

بعضی آدم‌ها سخت ذهنمان را به خود درگیر می‌کنند. هر طوری که به این آدم‌ها نگاه می‌کنیم، چیزی به نام عشق برایشان مصداقی ندارد!

دقیقا احساسی که بینمان وجود دارد از نوع درگیری است...

نه اینکه فکر کنید این آدم‌ها را همیشه می‌بینیم و در زندگی‌مان حضور دارند... نه!

شاید در مورد من، فردی که درگیرم کرده است، به قدری دیر به دیر و کم می‌بینمش، که تعداد دفعاتی که به یکدیگر در کل زمانی که همدیگر را می‌شناختیم «سلام» کردیم، خاطرم هست!

به قدری فرصت کمی برای حرف زدن داشتیم، که تمام واژه‌هایی که به کار بردیم، به یاد دارم...

اما واقعا این آشنایی، این حضور، چیزی از جنس درگیری است!

مثلا بار اول که او را می‌بینم، یک حرفی رد و بدل می‌شود یک واقعه‌ای رخ می‌دهد که ظرفیت دارد تا 6 ماه زندگی مرا تحت الشعاع خود قرار دهد.حتی بیشتر! بعد که تاثیرش کمرنگ شد، دوباره ظاهر می‌شود و ذهنم را به خود درگیر می‌کند...

نمی‌دانم چرا تصمیمم بر این شد که چند پاراگرافی از درگیری ام بنویسم... اما حس می کنم طبق محاسبات ریاضی ام، این ستاره دنباله‌دار این شب ها از آسمان دلم دوباره عبور خواهد کرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰