میگویند اگر قصد محاسبه داری، به حال نمازت نگاه کن...
راستش من مغرور به حال نمازم نمیتوانم درست نگاه کنم. به حال نوشتههایم مینگرم... بیحالتر از گذشته مینویسم.
شاید این میان دلیلی باشد و آن اینکه دیگر لزومی ندیدم تا بنویسم...
اما درفت نوشتههایم پر است از نوشتههای نیمهکاره. از اتودهایی که برای کشیدن زدهام و در گلو خفه شدهاند.
از استعارههایی که نمیآیند تا مرا از واگویهی حقیقت برهانند...
از شعرهایی که دیگر برای تولد لحظهشماری نمیکنند...
اما یک چیز از گذشته نوشتههایم برایم هنوز مانده است... ژلوفن! با روسری آبی راه راه...
دیگر ژلوفن برای دردهای مقطعی نمیخورم. با هم قدم میزنیم.
به کافه میرویم و نوشابه را در میان قالب های یخ روانه میکنیم... و لابهلای سیمیت، زندگی مینوشیم.
به سینما میرویم و ساعت ۵ عصر تماشا میکنیم...
خیلی وقت است که فقط برای ژلوفن دستم به قلم میرود!
دیگر ژلوفن مقطعی نیست... دیگر مسکن نیست... تبدیل به درمان شده است!
دردهای قدیمی درمان شده ولی زخمهای کهن سر باز کرده...
زخمهای عهد و پیمان...
درگیری... راستش را بخواهی ستاره دنبالهدار عبور کرد، عبور کرد و عبور کرد...
و هر بار من ندیدمش!
بار آخر آمد و از درون من عبور کرد... شاید به یادم بیاورد درگیری را!
اما دیگر بیفروغ شده بود... در تعقیب و گریز درگیری (شما بخوانید استعمار) درگیر درگیری جدیدی شد که در اول نگاه فروغش را دزدید!
دیگر جملههایمان را فراموش میکنم.
گویا خیلی وقت است آخر ارمیای بیوتن را قی کردهام...
خسته ام از روزهایی که خواب بودم. از شب هایی که طعم بیداریشان را نچشیدم.
ناراحتم از درگیریهایی که نباید اتفاق میافتاد.
از بعضی نوشتههایی که خواندنشان کلافهام میکند...
پ.ن: شاید که مرگ بیش از حد نزدیک باشد...
پ.ن: ارجع الی «گاهی اوقات...»، «تهوع» و «ژلوفن»