پرواز از نو...

دلنوشته های من دور از فضای شبکه های اجتماعی!

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

آغاز یک فصل جدید

نوشته‌هایم در تکراری گم شده‌اند...


گاهی آدم می‌نویسد که خالی شود، اما گاهی باید بنویسد!

چند وقت پیش در آسانسور یکی از افراد قدیمی دانشگاه را دیدم. میگفت خانم موحد نوشته‌هایتان را کم دیده‌ام!

گفتم ایده‌هایی دارم اما، فرصت نمی‌کنم...

گفت بنویسید...


حالا هم نیرویی در درونم می‌گوید بنویسید...

حرف زیاد است. اما حرفی که ارزش نوشته شدن داشته باشد، کم!


می‌خواهم فصل جدیدی را شروع کنم... فصلی که با سوالی بزرگ شروع می‌شود!
با «چرا؟!»

فصلی که هنوز اسم ندارد. فصلی که نام قسمت اول آن: «انفاق» است.


منتظر فصلی نو باشید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حال

می‌گویند اگر قصد محاسبه داری، به حال نمازت نگاه کن...


راستش من مغرور به حال نمازم نمی‌توانم درست نگاه کنم. به حال نوشته‌هایم می‌نگرم... بی‌حال‌تر از گذشته می‌نویسم.

شاید این میان دلیلی باشد و آن اینکه دیگر لزومی ندیدم تا بنویسم...


اما درفت نوشته‌هایم پر است از نوشته‌های نیمه‌کاره. از اتودهایی که برای کشیدن زده‌ام و در گلو خفه شده‌اند.

از استعاره‌هایی که نمی‌آیند تا مرا از واگویه‌ی حقیقت برهانند...

از شعرهایی که دیگر برای تولد لحظه‌شماری نمی‌کنند...


اما یک چیز از گذشته نوشته‌هایم برایم هنوز مانده است... ژلوفن! با روسری آبی راه راه...

دیگر ژلوفن برای دردهای مقطعی نمیخورم. با هم قدم میزنیم.

به کافه میرویم و نوشابه را در میان قالب های یخ روانه می‌کنیم... و لابه‌لای سیمیت، زندگی مینوشیم.

به سینما می‌رویم و ساعت ۵ عصر تماشا می‌کنیم...

خیلی وقت است که فقط برای ژلوفن دستم به قلم می‌رود!


دیگر ژلوفن مقطعی نیست... دیگر مسکن نیست... تبدیل به درمان شده است!

دردهای قدیمی درمان شده ولی زخم‌های کهن سر باز کرده...

زخم‌های عهد و پیمان...


درگیری... راستش را بخواهی ستاره دنباله‌دار عبور کرد، عبور کرد و عبور کرد...

و هر بار من ندیدمش!

بار آخر آمد و از درون من عبور کرد... شاید به یادم بیاورد درگیری را!

اما دیگر بی‌فروغ شده بود... در تعقیب و گریز درگیری (شما بخوانید استعمار) درگیر درگیری جدیدی شد که در اول نگاه فروغش را دزدید!

دیگر جمله‌هایمان را فراموش می‌کنم. 

گویا خیلی وقت است آخر ارمیای بی‌وتن را قی کرده‌ام...


خسته ام از روزهایی که خواب بودم. از شب هایی که طعم بیداری‌شان را نچشیدم.

ناراحتم از درگیری‌هایی که نباید اتفاق می‌افتاد.


از بعضی نوشته‌هایی که خواندنشان کلافه‌ام می‌کند...


پ.ن: شاید که مرگ بیش از حد نزدیک باشد...

پ.ن: ارجع الی «گاهی اوقات...»، «تهوع» و «ژلوفن»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰