داستان خیلی ساده بود. تصور ذهنیام را میگویم...
شهدا خوبند، خیلی خوب، عالی هستند، زنده هستند... اما در درجه معصوم نیستند... یا لازم نیست آنقدر بزرگشان کرد!
پاسخ خداوند بسیار کوبنده بود!
پاسخ این تصور چیزی غیر قابل انکار بود که برای منی که به شدت منطقی هستم و احساسی مسائل را نمیپذیرم قابل قبول و حتی بیشتر از آن بود!
قسمت اول: شهید فریدونی
به خواب اعتقاد ندارم. خودم هم زیاد خواب نمیبینم. خوابهایم را هم معمولا فراموش میکنم...
آن شب اشکمان در آمد... خیلی ناراحت بودم قلبم گرفته بود.
پذیرش این مسئله که امسال هم قرار نیست کربلا بروم برایم دشوار بود و اسم کربلا دلم را آتش میزد.
روضهخوانمان آتشی به دلم زد که نه میتوانستم داد بکشم. نه میتوانستم خودم را آرام کنم...
چند شب بعد گفت خواب شهید فریدونی را دیده و گفته انقدر با سوز نخواند.
داستان گذشت. تماس گرفتند تا برای نذر زیارت نرفتهها که از طرف خانواده شهید شروع شده بود پوستر حاضر کنم.
فرصت کم بود، مهمان داشتیم چند سفارش دیگر هم داشتند اما اصرار داشتند که من این کار را انجام دهم:
- فلانی گفته شما باید انجام بدید ولی تا امشب...
هر چه هنر داشتم ریختم توی پوستر. کار تمام شد و گذشت.
چند سال پیش وقتی تازه مشغول به کار شده بودم نیت کردم اولین پولی که دستم آمد پدر و مادرم را کربلا ببرم. ولی آنقدر مبالغ کم بود و مشکلات زیاد که تا مدتی از ذهنم فراموش شد. به دلم افتاد اسم پدر و مادرم را که تا به حال کربلا نرفتهاند را در لیست بنویسم. یکی از شبها که باز هم کلی سرم شلوغ بود همان شخص خواست تا برای مراسم فردایشان استند حاضر کنم.
فشار کاری زیاد بود چند تا پروژه دیگر هم دستم بود و نمیتوانستم قبول کنم. گفت اگر قبول نکنی دعا میکنم شهید بیاد توی خوابت!!!
ناراحت شدم... نه میخواستم شرمنده شهید شوم نه شرمنده مردم. هر پیشنهادی که میدادم قبول نمیکرد. دیگر از شدت خستگی داشتم از حال میرفتم. گفتم یا امام حسین خودت میدونی با شهید فریدونی! این همه کارهای من مونده و دست از سرم بر نمیداره!
در کمال ناامیدی وقتی دلم نمیآمد کار را نیمه رها کنم ناگهان طرحی به ذهنم رسید و کار خیلی خوب تمام شد.
فردا قرعهکشی بود و من امید چندانی برای درآمدن اسم پدر و مادر نداشتم... یاد جمله استاد پناهیان افتادم، شبهای قدر با امید از خدا برات کربلا میخواستم... تا آخرین لحظه گفتم ناامید نیستم و آخرین برگه نام مادرم بود...