پرواز از نو...

دلنوشته های من دور از فضای شبکه های اجتماعی!

۱۸ مطلب با موضوع «روزمره» ثبت شده است

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار...

گاهی اوقات بعضی آدم ها حال بعضی آدم ها را بهتر فهمیده‌اند...

من نمی‌گویم! شعرهایشان می‌گوید.

گاهی آدمی دردی را به دوش می‌کشد که تنها چاره‌اش استعاره‌هاست!

«دردهای من نگفتنی‌است، دردهای من نهفتنی‌است...

دردهای من، گرچه درد مردم زمانه نیست... درد مردم زمانه است!»


گاهی می‌خواهی فریاد بزنی، صدایت را گرفته‌اند. فکرهای باز امروز، بسته‌تر از فکرهای بسته‌اند...

فکرهای روشن امروز را، ابرهای تار پوشانده‌اند... و تنها روشنایی‌شان لامپ‌های مهتابی است...

خورشید؟! نه! حق نداری با خورشید فکرت را روشن کنی... باید با ابر خورشید را بپوشانی...

نور خورشید، شدیدا برای چشم‌های فکرت آسیب‌زاست... زیرا که آن‌ها را با آخرین قدرت نفوذ باز می‌کند!


و فاضل نظری، این بار بهتر از مرحوم قیصر امین‌پور با من هم‌دردی می‌کند:

«از باغ می‌برند، چراغانی‌ات کنند / تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند»

«پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار / تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند»

«یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند / این بار می‌برند، که زندانی‌ات کنند»

«ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی / شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند»

«یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست... / از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند»

«آب طلب‌نکرده همیشه مراد نیست / گاهی بهانه‌ایست که قربانی‌ات کنند»

می‌کشنت... ریشه‌هایت را از خاک جدا می‌کنند، به تو زیور صفات می‌آویزند، در حالی‌که بی‌ریشه، مرده‌ای!

با این یزیدیان مرو... که تمام داشته‌هایت را در پایان راه مذبوح و بی سر خواهی یافت...


فریادهایمان را بر سر دشمن مشترکمان بزنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

استعاره

آن روز که ادیبان و نویسندگان دلشان از همه چیز زمانشان پر بود، لابد نشستند استعاره را اختراع کردند...

تا هر وقت نمی‌توانند حرف بزنند، استعاره بگویند...

زیباترین آرایه‌ای که اشعار بزرگترین شاعران را در هاله‌ای از ابهام فرو برده است!

اما گاهی، حال آدم شبیه هیچ چیزی نیست که استعاره از آن بشود... ناسلامتی آدم است...

سخت‌تر زمانی می‌شود، که آدمها خودشان نباشند!

پ.ن: فریاد بزنیم، بر سر آنکه شاید...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

راجعون

اسم گروهمون بود. راجعون... داشتیم رجعت می کردیم، داشتیم پرپر میزدیم بریم کربلا!

بیشتر که فکر کنیم هر روزمون عاشوراست و هر جا باشیم کربلا و راجعون همون کسایی هستن که بر میگردن به اصل داستان...


حاج آقای ما کلا درس اخلاق رو میزنه نیست و نابود می کنه!

میگه اصلا ارزش آدما به خوش اخلاق بودنشون نیست که! به تقواشونه!

خب حاج آقا مگه تقوا توش خوش اخلاقی نیست!؟

میگه بعله، هست، ولی شما ببعی رو فرض کن... چقدر خوش اخلاقه! کاری به کار کسی هم نداره! چون ذاتش اینه... خدا که به خاطر ذات آدما بهشون چیزی نمیده! به خاطر تلاششون میده. پس اگه جلوی گناهی رو گرفتی که حال گیری اساسی داشت، اون موقع بدون که خدا بهت اجر میده...

حاج آقا شروع کرد داستان اون پسری رو گفتن که اومده بود خواستگاری و یه مغازه داشت... بعد بهش گفتن باریکلا! توی این سن مغازه داری! گفتش که نه ارثیه پدریه! گفتن خب باریکلا که نگهش داشتی! گفتش که نه کل پاساژ برای پدرم بوده، با بقیه اش عیاشی کردم...


شنبه داشتم میرفتم دانشگاه، توی مسیر همه اش حرف حاج آقا توی گوشم بود... ارزش آدم ها به تلاششونه... شاید اگه فلانی عصبانیه، ذاتش عصبانیه... آدم بدی نیست! پیش خدا هم عزیزه، چون از 100 باری که عصبانی میشه لابد 99 تاش رو به روی خودش نمیاره و یکیش به تو میخوره... تو اگه عصبانی نمیشی هنر نکردی که! ببعی!


آدم نباید قضاوت کنه... آدم نباید مقایسه کنه... تازه معنای عمیق این جمله ها رو میفهمم!


این روزا خیلی سرم شلوغه... تا نیمه شب بعضا میمونم دانشگاه... بلکه فرجی بشه! امشب داشتم کارام رو انجام میدادم. چند ساعتی بود که از شبکه های مجازی خودم رو رها کرده بودم تا کارام رو با سرعت بیشتری انجام بدم و یهو، خبری که اومد شوکه ام کرد! یک لحظه دلم میخواست هیچ رسانه ای حرفی نزنه و همه سکوت کنن! اون طرفی ها شروع کرده بودن میگفتن دیدی گفت بالای چشمش ابروئه! تق! این طرفی ها استیکر خنده میفرستادن! تق!

فقط یه عده کثیری بودن در آرامش که تسلیت میگفتن و یا در سکوت، ناظر این جو موجود بودن...


آدم ها، اعتقادات مختلفی دارن. یه وقت هایی بر اثر فشارهای زندگی، بر اثر امتحانات الهی، توی شرایط سختی قرار میگیرن که ممکنه اشتباه کنن. اما قضیه اینه که اگه قبول داریم خدا عادله، اگه این رو می پذیریم، اگه امتحان الهی رو یه اشل بزرگ از امتحانای دانشگاهی میدونیم، یادمون باشه که هر چی سطحمون بره بالاتر، امتحانا سخت تر میشن. شاید مردودی توی بعضی امتحانا، به منزله اخراج باشه... ولی اگه نمرمون کم بشه، اگه 20 نگیریم، خدا اخراجمون نمی کنه. کافیه تلاشمون رو بیشتر کنیم...

حق هم نداریم قضاوت کنیم که شخص مقابل آمپر تلاشش رو تا تهش چسبونده و همین شده، یا اینکه اندازه ای نیست که بخواد برای رسیدن به خدا یه قدم اضافه تر برداره.

هر روز عاشوراست و انگار کن که تهران هم کربلا! راجعون هم برمیگردن سر اصل داستان:

فریادهایمان را بر سر دشمنان مشترکمان بزنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مسخره!

-خیلی مسخره ای!

-میدونم... دیگه چی؟!

-از دستت ناراحتم!

-میدونم... دیگه؟

-خیلی از دستت عصبانیم!

-میدونم...

-نه نمی دونی! تو هیچی نمی دونی! تو داری من رو عذاب میدی! من مگه باهات چیکار کردم؟!

-هیچکار!

-پس چرا داری من رو زجر میدی؟!

-نمیدونی!

-معلومه که نمیدونم! اگه بدونم هم اصلا درک نمی کنم!

-تا حالا شده ارزش تمام چیزهای باارزشی که داشتی یهو جلوی چشمت، چنان بریزه که دیگه نشه جمعش کرد... مثل یه شیشه سکوریت، خورد بشه و بریزه پایین؟!

-هممم...

-نه به اندازه من!


اولئک الذین حبطت اعمالهم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

در حبس دنیا

من از برای مصلحت، در حبس دنیا مانده ام... حبس از کجا؟! من از کجا؟! مال که را دزدیده ام؟!


هر چه بگذرد، اگر مسیر را درست آمده باشی، بیشتر احساس تنهایی می کنی.

دایره آدم های امین اطرافت کوچک و کوچک تر می شوند...


نگاهت به لذت، به زیبایی، به همه چیز چنان فرو می ریزد که دیگر ساختمان های دانشگاه با ادارات دولتی، با خانه های متروکه، هیچ فرقی ندارند!

خدا کند که سوزنبان مسیر، جاده را کج نکند...

احساسم می گوید

یک روز این جامعه کوچک، این دایره آدم های امین

بزرگ خواهد شد...


پ.ن: آقاجان اذن می دهید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دنیا خیلی کوچک است

حقیقتش را بخواهی دنیا

کوچکتر از آن چیزیست که می پنداریم

و زندگی عمیق تر


یک روز چشم هایت را می گشایی و می بینی

یک عمر کور بودی...


عمر هم،

کوتاه تر از آن است که جبران مافات کنی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک بام و چند هوا؟!

«اینجا متروکه است. اگر سرفه کنی، ویروست به هیچکس سرایت نمی کند!

مثل این شبکه های اجتماعی نیست که تا آب دماغت راه می افتد ملت استیکر دستمال کاغذی می فرستند...»

خوابم می آید... باید بیاید اما افکار مشوش ذهنم نمی گذارد!

روزی یک بام داشتم و یک هوای نامطبوع و آلوده ای که خودم هم دوستش نداشتم و داشتم از وجودش رنج می بردم...

مرا در آغوش کشیدی و بردی به سرزمین بلا!

دیگر یک بام نبود، راستش را بخواهی خیلی بام شده بود... بام همه عزیزانت.

اما بعد از برگشتنم دوست داشتم بام من یکی دیگر فقط هوای تو را داشته باشد...

میترسم.

بدجوری از گوشه بام بوی دود می آید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ناگهانی

راستش را بخواهید همه چیز ناگهانی بود...

حتی آمدن آخرالزمان، ظهور حضرت، قیامت، همه اش ناگهانی است...

نماز خواندن من هم ناگهانی بود، محجبه شدنم هم، چادری شدنم هم...

آشنایی با آدم های خوب زندگیم هم...

کربلا رفتنم هم...

دلم مثل سیر و سرکه میجوشد!

توان بده تا بتوانم تا آخر این راه دست در دست تو بیایم.

دستانم را رها نکن!


مرا سیلی بزن سختی بده اما برایم باش، مرا در اوج بدبختی بنه اما به یادم باش...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زنده باد کمیل...

این روزها نوبت این کتابه ولی قراره امشب تموم بشه...

میدونم هر چی برم جلوتر جاهای بیشتری هست که دوستشون خواهم داشت برای همین هم یک قسمتی که شدیدا به فکر فرو می برتم رو اینجا به یادگار مینویسم:


"گاهی با خودم فکر می کردم که، خدایا این جماعت عاشق، در دل این سنگرهای خاک گرفته و ناامن به دنبال کدامین گم‌شده آمده‌اند؟! چرا این همه سختی را بر خود هموار کرده‌اند. بعد از لختی تفکر، پی می بردم که در هیچ جای دنیا مانند این سنگرهای کوچک، عقیده انسان امنیت پیدا نمی‌کند؛ و هیچ جای دنیا، مانند سنگرها آکنده از محک امتحان نیست؛ سنگرهایی که هر کدامشان روزنه‌ای بود به بهشت."


خدایا، در کدامین سنگر، اعتقادات من امنیت پیدا می کند؟...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بمب اطلاعاتی

باید پاشم

باید پاشم وسیله هام رو جمع کنم.

امشب ساعت 7 بلیط دارم و باید ساعت 5 راه بیفتم تا به موقع به قطار برسم...

تمام تلاشم این روزها این بوده که از فضای مجازی دور باشم، اما وقتی مریض میشین و یک جا نشین، تنها چیزی که سراغتون میاد احساس اینه که باید یه طوری وقتتون رو تلف کنید. پای شبکه های اجتماعی!

خستم...

باید پاشم وسیله هام رو جمع کنم.

اما مثل بختک چسبیدم به صندلی، به تخت، به شبکه های اجتماعی... به چیزهایی که میخواستم ازشون دور باشم، ولی مریضی چیزیه که شما رو بیشتر از هر چیزی به این چیزها نزدیک می کنه!

چون باید یه طوری وقتتون رو تلف کنید.

اما بدی شبکه های اجتماعی اینه که با اهداف شما سازگاری نداره و برای همین هم به طور مرتب ازش خارج میشین و دوباره بهش وارد میشین، چون کار دیگه ای ندارین!

اما این وسط یه بمبی چیزی باید کار گذاشته بشه!

بمب اطلاعاتی!

مثل صدای یک زن فلسطینی شاعر... که دردهاش رو به زبان عربی بیان می کنه و شما با وجود اینکه نمی فهمین چی میگه، از غصه ای که در عمق شعرش نهفته گریه تون بگیره!

باید یه بمبی چیزی باشه... مثل همین! شاید هیج صدای دیگه ای توی این بازه زمانی مثل صدای بمب خلوت شما رو به هم نزنه و فکر شما رو درگیر نکنه! اما به نظرم همیشه باید در شبکه های اجتماعی خودمون بمب جاساز کنیم، برای وقت هایی که بیماریم یا به هر دلیلی انگیزه ای نداریم و وقتمون رو داریم سر شبکه های اجتماعی تلف می کنیم.

وگرنه اگر قرار باشه همه اش جوک و سرگرمی باشه، هیچ چیزی باعث نمیشه سکوت ذهنمون رو بشکنیم و به این فکر کنیم:

پس چرا زنده ایم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰