پرواز از نو...

دلنوشته های من دور از فضای شبکه های اجتماعی!

۸ مطلب با موضوع «نگاه نو» ثبت شده است

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار...

گاهی اوقات بعضی آدم ها حال بعضی آدم ها را بهتر فهمیده‌اند...

من نمی‌گویم! شعرهایشان می‌گوید.

گاهی آدمی دردی را به دوش می‌کشد که تنها چاره‌اش استعاره‌هاست!

«دردهای من نگفتنی‌است، دردهای من نهفتنی‌است...

دردهای من، گرچه درد مردم زمانه نیست... درد مردم زمانه است!»


گاهی می‌خواهی فریاد بزنی، صدایت را گرفته‌اند. فکرهای باز امروز، بسته‌تر از فکرهای بسته‌اند...

فکرهای روشن امروز را، ابرهای تار پوشانده‌اند... و تنها روشنایی‌شان لامپ‌های مهتابی است...

خورشید؟! نه! حق نداری با خورشید فکرت را روشن کنی... باید با ابر خورشید را بپوشانی...

نور خورشید، شدیدا برای چشم‌های فکرت آسیب‌زاست... زیرا که آن‌ها را با آخرین قدرت نفوذ باز می‌کند!


و فاضل نظری، این بار بهتر از مرحوم قیصر امین‌پور با من هم‌دردی می‌کند:

«از باغ می‌برند، چراغانی‌ات کنند / تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند»

«پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار / تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند»

«یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند / این بار می‌برند، که زندانی‌ات کنند»

«ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی / شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند»

«یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست... / از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند»

«آب طلب‌نکرده همیشه مراد نیست / گاهی بهانه‌ایست که قربانی‌ات کنند»

می‌کشنت... ریشه‌هایت را از خاک جدا می‌کنند، به تو زیور صفات می‌آویزند، در حالی‌که بی‌ریشه، مرده‌ای!

با این یزیدیان مرو... که تمام داشته‌هایت را در پایان راه مذبوح و بی سر خواهی یافت...


فریادهایمان را بر سر دشمن مشترکمان بزنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ارزش های بی ارزش!

گفتن این جمله شاید خیلی سخت باشد، اصلا یک ساختار شکنی نابودکننده باشد!

آیا ارزش هایی که ما برای خودمان درست کردیم واقعا ارزش دارند؟!


بارها شده بگوییم که فلانی تحصیلاتش چیه؟! مثلا میخوایم بفهمیم طرف حالیش هست یا نه...

کافیه خودمون رو توی یه پوزیشن جدید در نظر بگیریم، اطرافمون آدم هایی باشن با سطح سواد معمولی!

اون وقت میگیم نه مدرک که ارزش نیست! معیار فهم و درک نیست...


اما وسط این همه شلوغی فکر... وسط پیاده روی هجمه های مختلف، شده دو دقیقه با خودمون فکر کنیم که واقعا اگه این ها ارزش نیست، پس معیار ارزش چیه؟

اگه فهم و درک آدم ها رابطه خطی با سوادشون نداره، پس تابع چیه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

راجعون

اسم گروهمون بود. راجعون... داشتیم رجعت می کردیم، داشتیم پرپر میزدیم بریم کربلا!

بیشتر که فکر کنیم هر روزمون عاشوراست و هر جا باشیم کربلا و راجعون همون کسایی هستن که بر میگردن به اصل داستان...


حاج آقای ما کلا درس اخلاق رو میزنه نیست و نابود می کنه!

میگه اصلا ارزش آدما به خوش اخلاق بودنشون نیست که! به تقواشونه!

خب حاج آقا مگه تقوا توش خوش اخلاقی نیست!؟

میگه بعله، هست، ولی شما ببعی رو فرض کن... چقدر خوش اخلاقه! کاری به کار کسی هم نداره! چون ذاتش اینه... خدا که به خاطر ذات آدما بهشون چیزی نمیده! به خاطر تلاششون میده. پس اگه جلوی گناهی رو گرفتی که حال گیری اساسی داشت، اون موقع بدون که خدا بهت اجر میده...

حاج آقا شروع کرد داستان اون پسری رو گفتن که اومده بود خواستگاری و یه مغازه داشت... بعد بهش گفتن باریکلا! توی این سن مغازه داری! گفتش که نه ارثیه پدریه! گفتن خب باریکلا که نگهش داشتی! گفتش که نه کل پاساژ برای پدرم بوده، با بقیه اش عیاشی کردم...


شنبه داشتم میرفتم دانشگاه، توی مسیر همه اش حرف حاج آقا توی گوشم بود... ارزش آدم ها به تلاششونه... شاید اگه فلانی عصبانیه، ذاتش عصبانیه... آدم بدی نیست! پیش خدا هم عزیزه، چون از 100 باری که عصبانی میشه لابد 99 تاش رو به روی خودش نمیاره و یکیش به تو میخوره... تو اگه عصبانی نمیشی هنر نکردی که! ببعی!


آدم نباید قضاوت کنه... آدم نباید مقایسه کنه... تازه معنای عمیق این جمله ها رو میفهمم!


این روزا خیلی سرم شلوغه... تا نیمه شب بعضا میمونم دانشگاه... بلکه فرجی بشه! امشب داشتم کارام رو انجام میدادم. چند ساعتی بود که از شبکه های مجازی خودم رو رها کرده بودم تا کارام رو با سرعت بیشتری انجام بدم و یهو، خبری که اومد شوکه ام کرد! یک لحظه دلم میخواست هیچ رسانه ای حرفی نزنه و همه سکوت کنن! اون طرفی ها شروع کرده بودن میگفتن دیدی گفت بالای چشمش ابروئه! تق! این طرفی ها استیکر خنده میفرستادن! تق!

فقط یه عده کثیری بودن در آرامش که تسلیت میگفتن و یا در سکوت، ناظر این جو موجود بودن...


آدم ها، اعتقادات مختلفی دارن. یه وقت هایی بر اثر فشارهای زندگی، بر اثر امتحانات الهی، توی شرایط سختی قرار میگیرن که ممکنه اشتباه کنن. اما قضیه اینه که اگه قبول داریم خدا عادله، اگه این رو می پذیریم، اگه امتحان الهی رو یه اشل بزرگ از امتحانای دانشگاهی میدونیم، یادمون باشه که هر چی سطحمون بره بالاتر، امتحانا سخت تر میشن. شاید مردودی توی بعضی امتحانا، به منزله اخراج باشه... ولی اگه نمرمون کم بشه، اگه 20 نگیریم، خدا اخراجمون نمی کنه. کافیه تلاشمون رو بیشتر کنیم...

حق هم نداریم قضاوت کنیم که شخص مقابل آمپر تلاشش رو تا تهش چسبونده و همین شده، یا اینکه اندازه ای نیست که بخواد برای رسیدن به خدا یه قدم اضافه تر برداره.

هر روز عاشوراست و انگار کن که تهران هم کربلا! راجعون هم برمیگردن سر اصل داستان:

فریادهایمان را بر سر دشمنان مشترکمان بزنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چرخه باطل آموزش

اول دبیرستان را که گذراندیم نوبت به انتخاب رشته رسید. جز رشته های نظری، آن هم ریاضی و تجربی، چیزی جلوی راهمان نبود!

یا باید خانم دکتر می شدی و روپوش سفید تنت میکردی، یا خانم مهندس و آچار به دست!

جز این دو راه مسیر موفقیت دیگری نداشتی! فازغ از اینکه کل دوران مدرسه ات هم نه چیزی از موفقیت نفهمیدی و نه چیزهایی که باید یاد میگرفتی، یاد گرفتی!

چشم به هم گذاشتیم و دوره پیش دانشگاهی رسید. با آن همه فشار و استرس برای قبولی در دانشگاه های برتر کشور.

نه عربی خواندنت را درک میکردی، نه شیمی و فیزیک. افتاده بودی وسط یک مهلکه بزرگ زندگی خوار! پولی که شاید خانواده ات باید برای آینده کاری ات پس انداز می کرد، وارد موسسات مختلف کنکور شد و تهش هم...

راستش را بخواهی هیچی نشد!

یک دانشگاهکی قبول شدی تا به همه ثابت کنی تو هم می توانی مهندس باشی! تازه اگر شانس آورده باشی و دولتی بوده باشد.

کارشناسیمان تمام شد. رفتیم تا وارد بازار کار شویم، اما از این همه کارهای خوف و خفن مرتبط با رشته، فقط اصطلاحات علمی اش را شنیده بودیم و دوره های کارنیآموزیمان هم پیچانده بودیم و حالا نه اینکه با این همه توانمندی! شرکتی نباشد که ما را استخدام کند، راستش را بخواهی رویمان نمی شد فریاد بزنیم بلد نیستیم! و دوباره عمرمان را در دوره های آموزشی شرکت ها بگذرانیم...

آخرش هم همان کارهایی نسیبت شد که اگر درس نخوانده بودی هم بهت میدادند. ولی این روزها حتی آبدارچی هم باید لیسانس داشته باشد.

اگر پسر بودی و پای سربازی در میان بود یا دختر بودی و حوصله ات سر رفته بود! گزینه دیگری پیش رویت داشتی... کارشناسی ارشد!

کارشناسی ارشد و ... این داستان ادامه دارد!

حالا دیگر دانشگاه ها زیاد شده، سن های ازدواج بالا رفته، سطح نارضایتی افزایش یافته و کسی از این همه تحصیلات احساس لذت بخشی ندارد، بودجه وزارت علوم کم شده، آموزش ها پولی شده،، آموزش خروجی حرفه ای ندارد!، کلاس کار همه رفته بالا، بازار کاری کساد شده، هیچ کس برای دلش کار نمی کند...

دنیای آموزش ما را به چرخه باطلی فرا می خواند که می توانست شاید در کمتر از 12 سال به پایان برسد و بعد از آن هم «ارزش» تلقی نمیشد. با کلی محتوای بهتر و عملی تر! و تحصیل تخصص تنها وسیله ای بود برای بهبود در بعد حرفه ای، نه نشانه برتری «نژادی» و «فکری»

همانا بزرگوارترین شما نزد خداوند، با تقواترین شماست...


آن وقت هیچ کسی برای گرفتن حقش از دولت ها، بابت دریافت هزینه های سرسام آور آموزشی، تحصن، تجمع و عربده کشی راه نمی انداخت!

پ.ن: لطفا به خودتان نگیرید! شما استثنایی های عرصه ی آموزشید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دنیا خیلی کوچک است

حقیقتش را بخواهی دنیا

کوچکتر از آن چیزیست که می پنداریم

و زندگی عمیق تر


یک روز چشم هایت را می گشایی و می بینی

یک عمر کور بودی...


عمر هم،

کوتاه تر از آن است که جبران مافات کنی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زندگی در دنیای مجازی

پیش از شروع به خواندن این متن بیایید چند مفهوم را درذهنمان به هم نزدیک کنیم.

یکی دنیا و دیگری مجازی!

دنیا، مجموعه ای از اشیا و انسان هاست؟! همین کره خاکی است که 5 تا قاره دارد؟!

اگر به مفهوم قرآنی دنیا رجوع کنیم می شود همین جهان و آنچه که حولش در جریان است. و باز هم در همین قرآن آمده که ما این دنیا را برای بازی نیافریدیم!

و مجازی! بگذارید مجازی را در اینجا بگذاریم مقابل حقیقی. پس به اصطلاح می شود آن چیزی که حقیقت ندارد! واقعی نیست... شاید ملموس باشد، اما حقیقت جهان چیز دیگری است.

حالا صورت مسئله مشخص شد، زندگی در آن بخشی از دنیا که حقیقی نیست... همان بخشی که مصداق لهواً و لعباست...

راهنمایی که بودم، به این می اندیشیدم که نکند علم اصلا این نباشد و یک چیز دیگری باشد! نکند کلا دنیا مسیرش را تا اینجا به اشتباه آمده باشد...

همه می گفتند بس کن این اضغاث احلام را!

دانشگاه که آمدم سر یک کلاسی بودیم، استادمان گفت اگر برای فردایتان هم برنامه ریزی نکنید، برایتان برنامه ریزی می کنند!

می خندیدیم و می گفتیم مگر بیکارند؟! چه کسی می خواهد برنامه ریزی کند؟!

خلاصه به خود آمدم، بیست سالی از عمرم گذشته بود و گفتم ای دل غافل! نه اضغاث احلام می دیدم نه برنامه ریزی دیگران برای زندگی ام چیز خلاف واقعی بوده!

تازه منی که خودم را خفه کرده بودم که خودم برای آینده ام تصمیم گرفته ام!

دنیای واقعی چیز دیگری است...

دنیای واقعی، جنگ و قتل دارد... فقر دارد و گرسنگی... درد دارد و بیماری های تزریقی!

دنیای واقعی، آدم هایی دارد که روزی 10 برابر آدم معمولی بلع مفیدشان است و آدم هایی دارد که از گرسنگی می میرند...

دنیای واقعی، آدم هایی دارد که در موسسات تحقیقاتی برای زنده ماندنشان میلیون ها دلار پول خرج می شود و آدم هایی که به هوای واکسن، بیماری های لاعلاج بهشان تزریق می شود...

دنیای واقعی، آدم هایی دارد که قصرهای فصلی در نقاط مختلف جهان دارند و آدم هایی که شب را در کارتنی گوشه خیابان به صبح می رسانند...

دنیای واقعی، آدم خنگ زیاد دارد که چون فلان مسئله را که هیچ ربطی به دنیای واقعی نداشته حل کرده است، بهش جایزه می دهند و می گویند تو عقلت بیشتر از مردم عادی است!

دنیای واقعی، آدم بادکنکی زیاد دارد که پشتش یک عده بنشینند و با خیال راحت برای بقیه برنامه ریزی کنند...

دنیای واقعی، دلش گرفته است!

راستش را بخواهی منم جای او بودم بدجوری دلم می گرفت... خسته شده! بس که ما سرمان را در دنیای مجازی ای که خوش و خرم برای خودمان ساخته ایم فرو کرده ایم و یک عده دارند جولان می دهند...

دنیای واقعی، شاید اکنون بیشتر از هر کس دیگری پیش خدا شاکی است! شاکی است که چرا بنده هایش، به دستوراتی که فرستاده عمل نمی کنند و او را نمی بینند...

از زندگی در دنیای مجازی خسته نشده ایم؟!

دنیای واقعی را دریابیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بانو!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.


نمیدانم چرا این روزها اینقدر دوست دارم از دختر بودنم بگویم!

راستش سوالی که همیشه داشتم این بود که به عنوان یک دختر چه چیزی هستم! چه موجودی؟! با چه رسالتی؟؟!

بچه که بودم تا یک سنی اصلا دختر بودنم را نمی پذیرفتم! لباس های پسرانه میپوشیدم، موهایم کوتاه بود، میخواستم مثل برادرهایم باشم...

همه غصه ام این بود که منی که الآن مثل پسرها می توانم باشم، بزرگ شوم، باید روسری سرم کنم...

بزرگ شوم، نمی توانم وسط هیئت برای امام حسین سینه بزنم...

اما از آینده راه گریزی نیست! بزرگ شدم، دختر شدم، با حجاب شدم، در مراسم مردانه دیگر نمی رفتم...

خدایا پس من حقم در این دنیایت چیست!؟ چه گناهی کردم که دختر شدم؟!

خیلی می گذرد تا آدم این مسئله را بپذیرد... چیزی که اگر حقیقتش را نبینی ره افسانه می روی!

میروی درگیر فمینیسم می شوی و اینکه می خواهی دقیقا برابر باشی.

میروی درگیر اسلام مدرنیته و بهتر بگویم عوامانه می شوی و فکر می کنی خب! پس من چه می شوم؟! باید چون زن هستم، از تمامی حقوق طبیعی خودم بی بهره باشم؟! مرد شد شخص اول؟! آقا بالاسر؟!

نه اینطوری نمی شود!

خدایا راهی جلوی رویم بگذار! تو که همین جوری آدم نمی آفرینی! خودت گفتی عدالت... پس عدالت کجاست؟!

روزها فکر من این بود و همه شب سخنم، که در این دامگه حادثه چون افتادم!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تهوع!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.


تهوع! حسی که الآن دارم...

و واژه ای که نام کتابی بود که اوایل با هم بودنمان شروع کرده بودی خواندنش را و هنوز شاید به صفحه 10 هم نرسیده بودی که هم تو تهوعت گرفت هم من و همه چیز چند سالی طول کشید تا کامل قی شود!

تهوع... گاهی آنقدر گرگیجه می گرفتم و می گیرم که دلم می خواهد بالا بیاورم... چون بعدش کافی است یک کپسول ژله ای قرمز را بالا بیندازم و بگذارم بدنم در میان تعرق خود یخ کند و با خیال راحت و بدون توجه به فشاری که حتی در حد مرگ پایین است بخوابم... چقدر این تهوع ها را دوست دارم! بعدش آرامش است و خواب و حتی مرگ به قدری نزدیک است که حضورش دردآور نیست! مثل آمپولی که وقتی وارد شد، دیگر برای تخلیه مایحتوی اش بیمار درد نمی کشد... انگار در میان عرق های سردش آب یخ رویش بریزند! هیچ اتفاقی نمی افتد.

تهوع... نمیدانم ادامه مطلب را کجا بگذارم که تویی که اسم مرا میدانی و این زیر نوشته است بدانی منی که الآن کلماتم مثل تکه های نیمه هضم غذا روی صفحه این وبلاگ می جهد را تا کجا بخوانی که بفهمی میخواهی ادامه اش را بخوانی یا نمیخواهی!

اصلا همین جا می گذارمش... حالا که فهمیدی حالم چیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰