یک وقت‌هایی نوشتن سخت‌ترین کار دنیاست! اما در عین حال نگاه که می‌کنی می‌بینی بیش از هر کاری به نوشتن نیاز داری...

نوشته‌های گذشته‌ام را که مرور می‌کنم یاد گذشته‌ام می‌افتم... و حجم عظیم تغییری که درونم اتفاق افتاد!

بعضی نوشته‌ها ناراحتم می‌کند... بعضی شبیه داستان‌هایی است که به خاطرم می‌آید ولی تنها چیزی که بین همه نوشته‌ها مشترک است یک چیز است:

-نقطه تغییر!

شاید بتوانم بگویم هر نوشته شاید سرآغاز یک تغییر بزرگ بود به سمت بهتر شدن... و خواندن نوشته‌ها به یادم می‌آورد که می‌توان تغییر کرد!

شاید وقتی چادری شدم حس کردم انقلاب بزرگی در زندگی‌ام رخ داد. اما الآن دیگر می‌دانم که زندگی فقط تغییر است. شاید آن اتفاق پرش بزرگتری داشت... اما قبل از آن هم بارها تغییر کرده بودم. بعد از آن نیز... و الآن هم شاید در آستانه یک تغییر بزرگ باشم!

بعضی تغییرها با زحمت کمتری به دست می‌آیند و بعضی با زحمتی بیشتر... و هر چه می‌گذرد تغییر و بهتر شدن نیاز به زحمتی بیشتر و بیشتر دارد!

چند وقتی است که قانون جدیدی را کشف کرده‌ام. نه اینکه قبلا نبوده باشد و یا آگاهی از آن نداشته باشم اما اخیرا آن را منظم و مکتوب کرده ام!

قانون عمل به اولویت بر اساس زمان:

همیشه تکلیفی که به گردنت نهاده‌اند را خوب انجام بده، برای کارهای روی زمین مانده دیگر:

۱. مطمئن شو که اولویت آن هنوز فرا نرسیده است.

۲. ببین که افرادی به آن می‌پردازند و در حال پیشبرد آن هستند یا نه.

۳. بدان ممکن است بعد از پایان مأموریتت آن کار به تو سپرده شود پس کاری که دستت هست را به خوبی انجام بده...

اگر کاری که دستت هست را به خوبی انجام ندهی:

۱. اولویتی را زمین گذاشته‌ای که شخص دیگر در حال حاضر قادر به انجام آن نیست...

۲. توفیق مسئولیت‌های مهم‌تر را از خودت سلب کرده‌ای!

۳. سنگی گذاشته‌ای در راه آمدنش...


خیلی چیزها ذهنم را درگیر کرده‌است. مسئولیت‌ها زیاد است و می‌دانم الآن مهم‌ترین چیز چه کاری است... می‌نویسم تا یادم نرود!

تا باز هم بعدها بیایم و بخوانم...


پانوشت:

داستان شبیه شهید قسمت سومی هم داشت... اما قسمت چهارم نداشت!

قسمت سومی که نوشته‌ام ولی برای خودم مانده... شبیه شهید طاهری نیا.

اما قسمت چهارم دیگر شبیه شهید نبود، این بار شاید قرار بود خودش شهیدی باشد...