پرواز از نو...

دلنوشته های من دور از فضای شبکه های اجتماعی!

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

بادیگارد!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.

دوشنبه بود... همین دیروز. بعد از جلسه ای یکی از اعضا گفت حالا که مسئولیتت به پایان رسیده، می خواهی چه کنی؟!

گفتم می خواهم کمی زندگیم را جمع و جور کنم!

گفت انقدر طول نکشد که لا به لایش سکوت کنی... خیلی ها منتظر این سکوتند!

گفتم نترس پشت سرش فریاد نهفته است!

همین دیشب، به قدری باران آمد که کسی که قرار بود چای ساز آزمایشگاه را بیاورد، به جای 9! 11 رسید... و من با وجود اینکه نیازی به این کالا به آن صورت نداشتم و فقط برای اعضای آزمایشگاه آن را می خواستم وقتی فهمیدم پیک نزدیک است، با وجود خستگی و سردرد مثل فنر از جا پریدم!


سه شنبه بود... همین امروز صبح!

چای ساز را به آزمایشگاه بردم و برای مهر کردن کارت گارانتی رفتم... رفتم... رفتم! نزدیک 1 ساعت و نیم که فقط 8 دقیقه اش با مترو گذشت را پیاده رفتم. همه اش در این فکر بودم که برای چه می روم؟! برای چه کسی؟! برای آینده آزمایشگاه! برای مسئولیتی که روی هیچ کاغذی ثبت نشده و پذیرفتم... خرید نیازهای آزمایشگاه و شعری که مرتب تکرار می کردم:

منو به حال من رها نکن! تو که برای من همه کسی...

به پشت سر نگاه نمی کنم! که برنگردم از مسیر تو...

به حد مرگ! می پرستمت ولی برای عشق تو کمه... 

خودت به من، بگو بهشت تو، کجای این همه جهنمه؟!


همین امروز ظهر، سر نهار... لا به لای دانه های عدس، به دنبال خودم می گشتم... بعد از جلسه 5 دقیقه ای با یکی از همکاران، استرس سراپای وجودم را فرا گرفته بود. من... من بی آرام و قرار! دارم از آرام نشستن گوشه ی آزمایشگاه و فرو کردن سرم در یک پژوهش که شاید فایده ای برای هیچکس! جز افراد حریص! نداشته باشد لذت می برم! به معنای واقعی... آیا این من هستم!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مکتب!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.


شاید عطیه راست می‌گوید.

آدم‌هایی شبیه من، اعضای یک مکتب هستند! مکتبی که چیزی را جز آنچه در ظاهر امر نشان می‌دهد به دوش می‌کشد...

مکتبی با آرزوهای بزرگ!

و گویند آدمی به امید زنده است...

امیدی که در طی تمام این روزها

برعکس مرگ

تابع خطی ندارد!

هر روز خدا جایی است...

و کاش همیشه سمت خدا باشد

که بزرگ شود، بزرگ بزرگ!

چه می شود اگر بگویند آدمی به امید زنده است؟

چنین آدمی که اصلا نباید بمیرد!

اما امان از ناامیدی از آدم‌ها...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اولین پست!

برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.


هیچ وقت حس نمی کردم پیاده روی توی تاریکی و گوش دادن آهنگ این قدر لذت بخش باشه!
واقعا فاز اولیه تخلیه صورت گرفت...

وقتی این آهنگ رو امروز گوش میدادم و راه میرفتم، شاید چهره خیلی از دوستای نزدیکم تو ذهنم رد شد.
همه کسایی که این یک سال توی مسئولیت سنگینی که داشتم همراهم بودن و امروز فهمیدم بعد یک سال هنوزم پای همه چیز من هستن! انگار من هنوز مدیرشونم...

میدونستم خوبی، ولی نه تا این حد...
هر جا باشم آخر به تو برمی گردم!
و
حس می کنم خیلی وقته دیگه برای خودم زندگی نمی کنم! انگار دارم کارهای نیمه تمومت رو انجام میدم...
خدایا تو بهم زندگی دادی و حالا، حس می کنم من وقف تو شدم.
اما یادت نره که فقط خداست که تنهاست!
پس خواهشا من رو تنها نذار ;)
هر چی شد از حالا، همه چیزش با تو!

دوستی ساده ما، غیر معمولی شد!

دیگه دست من نیست! بستگی داره به تو
بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری
بستگی داره که تو تا چه روزی بتونی،
عاشق من بمونی، منو تنها نذاری...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰