برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.

دوشنبه بود... همین دیروز. بعد از جلسه ای یکی از اعضا گفت حالا که مسئولیتت به پایان رسیده، می خواهی چه کنی؟!

گفتم می خواهم کمی زندگیم را جمع و جور کنم!

گفت انقدر طول نکشد که لا به لایش سکوت کنی... خیلی ها منتظر این سکوتند!

گفتم نترس پشت سرش فریاد نهفته است!

همین دیشب، به قدری باران آمد که کسی که قرار بود چای ساز آزمایشگاه را بیاورد، به جای 9! 11 رسید... و من با وجود اینکه نیازی به این کالا به آن صورت نداشتم و فقط برای اعضای آزمایشگاه آن را می خواستم وقتی فهمیدم پیک نزدیک است، با وجود خستگی و سردرد مثل فنر از جا پریدم!


سه شنبه بود... همین امروز صبح!

چای ساز را به آزمایشگاه بردم و برای مهر کردن کارت گارانتی رفتم... رفتم... رفتم! نزدیک 1 ساعت و نیم که فقط 8 دقیقه اش با مترو گذشت را پیاده رفتم. همه اش در این فکر بودم که برای چه می روم؟! برای چه کسی؟! برای آینده آزمایشگاه! برای مسئولیتی که روی هیچ کاغذی ثبت نشده و پذیرفتم... خرید نیازهای آزمایشگاه و شعری که مرتب تکرار می کردم:

منو به حال من رها نکن! تو که برای من همه کسی...

به پشت سر نگاه نمی کنم! که برنگردم از مسیر تو...

به حد مرگ! می پرستمت ولی برای عشق تو کمه... 

خودت به من، بگو بهشت تو، کجای این همه جهنمه؟!


همین امروز ظهر، سر نهار... لا به لای دانه های عدس، به دنبال خودم می گشتم... بعد از جلسه 5 دقیقه ای با یکی از همکاران، استرس سراپای وجودم را فرا گرفته بود. من... من بی آرام و قرار! دارم از آرام نشستن گوشه ی آزمایشگاه و فرو کردن سرم در یک پژوهش که شاید فایده ای برای هیچکس! جز افراد حریص! نداشته باشد لذت می برم! به معنای واقعی... آیا این من هستم!؟

عصر شد، باران شدید، دوستم آمد و رفتیم سینما... برای دیدن بادیگارد! با تمام مشغله های ذهنی، زیر باران شدیدی که فقط منتظر بود فیلم تمام شود تا ارمغان نور بیاورد... دویدیم! ارزشش را داشت... نمی خواهم مثل منتقدان سینما به نقد فیلم و ذکر نکات برجسته مثل پخش صدای فوق العاده آن و فیلمبرداری بپردازم. حتی اصرار بر اینکه چقدر شخصیت اول داستان از نظر ظاهر و نوع نگاه و حرف زدن و حتی خوابیدن (که فرزندانش از وی فیلم بگیرند) شبیه پدرم بود و همین موضوع باعث شد صحنه های پایانی فیلم مثل ابر بهار فقط گریه کنم، هم ندارم... فقط یک چیز می ماند! یک جمله... خود را فدای اعتقاداتمان کنیم، نه اعتقاداتمان را فدای خودمان.

اگر بیشتر بخواهم بگویم کار به جاهای باریکتر می کشد... مسئولیت را قانون تعریف نمی کند! گاهی به خاطر مسئولیت هایی که حتی تعریف نشده اند هم باید از جان برید! اعتقادات انسان ارزشش حتی می تواند از خانواده اش هم بیشتر باشد...

بادیگارد، یا محافظ؟! ما از اعتقاداتمان و شخصیت ها حراست می کنیم، نه از افراد!

من هم یک محافظ هستم؟! یا شخصیت؟! اصلا برای من هم مسئولیتی این میان تعریف شده؟!

یا می خواهم صبح ها به آزمایشگاه بروم، شب ها به خواب راحت و میانه روز را پشت کامپیوتر به اصطلاح خوف و خفنم! به زدن کد و تمرین و پروژه صرف کنم. یا شاید با خیال آسوده پشت پنجره بنشینم و جرعه ای چای با خیال راحت بنوشم. خیال راحت؟!


فردا می شود! آری فردا می شود... فردا صبح به صرف صبحانه! باید کنار فردی بنشینم که به خونم تشنه است! مهمان ناخوانده اش شدم. فردا چگونه می خواهد سلاخی ام کند؟! خودم را؟! اعتقاداتم را؟! یا هر دو یکی هستیم؟!

از حالا برای فردا بی قرارم!


پ.ن: گریزی هم بزنیم به کتاب منِ او نوشته رضا امیرخانی، آنجایی که دو شخصیت همسر مریم و شهید نواب صفوی را توصیف می کند.

پ.ن: نمایندگی یخچال نزدیک متروی شهید نواب صفوی بود.

و نشانه های خدا در زمین فراوان ریخته! کور شده ای که نمی بینی!؟