برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.
شاید عطیه راست میگوید.
آدمهایی شبیه من، اعضای یک مکتب هستند! مکتبی که چیزی را جز آنچه در ظاهر امر نشان میدهد به دوش میکشد...
مکتبی با آرزوهای بزرگ!
و گویند آدمی به امید زنده است...
امیدی که در طی تمام این روزها
برعکس مرگ
تابع خطی ندارد!
هر روز خدا جایی است...
و کاش همیشه سمت خدا باشد
که بزرگ شود، بزرگ بزرگ!
چه می شود اگر بگویند آدمی به امید زنده است؟
چنین آدمی که اصلا نباید بمیرد!
اما امان از ناامیدی از آدمها...
و مکتبی که من به آن تعلق دارم همین است!
در اوج ناامیدی به آدمها...
نه اینکه برایت حضورشان بیاهمیت باشد... نه!
کاری نمیکنند... هدفی ندارند! جایی را نشانه نگرفتهاند.
فقط دور خودشان یک سیبل بزرگ کشیدهاند: ما وسط هدف قرار داریم!
و ارزش همهی این آدمها برای اعضای مکتب من، یکسان است.
نه اینکه بیارزش باشند... نه!
حس میکنی مادرشان هستی و به حمایتت نیازمندند...
و حس مادری نسبت به همهی افراد اطرافت
نمیگذارد به حس همسری بیندیشی...
مکتب من، تنها واژهی تعریفشدهاش مادر است... همین!