برای مطالعه متن کامل روی فلش سمت چپ کلیک کنید.


تهوع! حسی که الآن دارم...

و واژه ای که نام کتابی بود که اوایل با هم بودنمان شروع کرده بودی خواندنش را و هنوز شاید به صفحه 10 هم نرسیده بودی که هم تو تهوعت گرفت هم من و همه چیز چند سالی طول کشید تا کامل قی شود!

تهوع... گاهی آنقدر گرگیجه می گرفتم و می گیرم که دلم می خواهد بالا بیاورم... چون بعدش کافی است یک کپسول ژله ای قرمز را بالا بیندازم و بگذارم بدنم در میان تعرق خود یخ کند و با خیال راحت و بدون توجه به فشاری که حتی در حد مرگ پایین است بخوابم... چقدر این تهوع ها را دوست دارم! بعدش آرامش است و خواب و حتی مرگ به قدری نزدیک است که حضورش دردآور نیست! مثل آمپولی که وقتی وارد شد، دیگر برای تخلیه مایحتوی اش بیمار درد نمی کشد... انگار در میان عرق های سردش آب یخ رویش بریزند! هیچ اتفاقی نمی افتد.

تهوع... نمیدانم ادامه مطلب را کجا بگذارم که تویی که اسم مرا میدانی و این زیر نوشته است بدانی منی که الآن کلماتم مثل تکه های نیمه هضم غذا روی صفحه این وبلاگ می جهد را تا کجا بخوانی که بفهمی میخواهی ادامه اش را بخوانی یا نمیخواهی!

اصلا همین جا می گذارمش... حالا که فهمیدی حالم چیست!

تهوع ناشی از چیست؟! زیاد خوردن؟! بیشتر ناشی از خوردن زیاد چیزهایی است که فرصت کافی برای هضم شدن ندارند! من به آنها فرصت کافی نداده ام...

فرصت کافی نداده ام تا رفتارهایم را هضم کنند... مهندسی کامپیوتر شریف کجایت بود!؟ محجبه شدن کجایت؟! چادر را چرا وارد معامله نمی خواهی بکنی؟! یاری رساندن به دیگران دیگر چه صیغه ای بود؟! تو خودت در الفبای دینت مانده بودی؟! حالا پشیمانی؟! حالا حالت به هم میخورد؟! حالا شده ای وکیل وصی ارمیای بیوتن و حالت از زندگی که او برای خودش درست کرده به هم میخورد؟! از اینکه به آدم ها اجازه دادی به بهانه کمک کردن دانه دانه وارد زندگیت شوند و  راه خروجی نداشته باشند حالت به هم میخورد؟! از اینکه خشی عین یکی از این آدمهاست حالت به هم میخورد؟! تو که میدانی آخر همه این مطلب را از بالا تا پایین خواهد خواند، از اینکه بخواند هم حالت به هم میخورد؟!

از چه میترسی؟! میترسی حالت به هم بخورد و نتوانی صفحه زندگیت را پاک کنی؟! زندگی ای که حالا تازه فهمیده ای باید با چه پرش کنی که حالت تهوع نگیری... مثل رژیم غذایی مسخره ات که وقتی وسطش یک سرخ کردنی می اندازی، معده ات جمع می شود و جیغ می کشی و حالا باید از او تبعیت کنی...

وایسا! وایسا داری تند می روی! پایت را گذاشته ای روی گاز و فشار می دهی اصلا حواست به صندلی سمت شاگرد هست؟! اصلا حواست هست چه می گویی؟! رژیم غذایی مسخره را گیریم دکترت داده که جنابعالی nصد هزار تومن ریختی در جیب مبارکش تا افاضه بفرمایند! رژیم غذایی زندگیت که جلوی رویت بود و تو این همه وقت دوستش نداشتی و حالا که زندگیت تنگ شده و درد می کند و میخواهی جیغ بکشی رفتی سراغش هم میخواهی مسخره اعلام کنی! بس کن این تهوع را!

تو هم که مسخره اش را درآوردی! تهوع تهوع تهوع!

نمی دانم به قرار ساعت 2.5 فکر کنم برای شروع زندگی کاری جدید! یا زنگ بزنم از قرار زندگی قدیم بپرسم هنوز قصد همکاری دارند؟! یا بشینم همین طور مهملات ببافم مثلا اینها باقی مانده زندگی مبارکه پیشین بودند که در حال قوران هستند!

می خواهم برایش شرط بگذارم که اینطوری باشد، آنطوری باشد، ناگهان تتمه زندگی قدیم پابرهنه می پرد وسط همه قرار ها را به هم میریزد!

مهدیه سخت نگیر... بی شک خوب فروندادی! وگرنه که با این چیزها نباید حال کسی به هم بخورد!

خدایا راضی نیستم! خودت میدانی راضی نیستم! وگرنه تهوع این وسط چه میکرد؟! باید کم کم حاضر شوم تا به قرار ساعت 2.5 برسم... جایی که بعد از تهوعم کپسول ژله ای قرمز نشسته است... نمیدانم امروز روسری ای که سرش می کند چه رنگی است... فقط میدانم که میخواهم ببینمش تا آرام شوم... تا بشوم مصداق "یا ایتها النفس المطمئنه..." خدایا بگذار مرحله بعد به همین سرعتی اتفاق بیفتد که در قرآن آمده... "ارجعی الی ربک راضیه مرضیه"...

و بگذار داخل شوم...