دوستی می گفت باید نوشت!

اما گاهی دلت می خواهد کلی بنویسی، نه اینکه حرفی برای نوشتن داشته باشی ها! نه! دقیقا شبیه حالتی که می دانی یک چیزی حالت را خوب می کند ولی آن چیز در دستت نیست!

کجاستش را نمی دانم! اما لابد این درد ها یک جایی وسط این حرف هاست که گفتنش تسلی می بخشد!

نمی دانم تاکنون درگیر درد های عصبی شده اید یا نه، دردهای عصبی اصولا چیزی بین درد و لذت هستند. مثلا وقتی دندانتان به اصطلاح دندان پزشکان به عصب می‌رسد، شما در عین حال که درد وحشتناکی را تجربه می کنید، از آن درد لذت هم می برید! خیلی عجیب است...

یا مثلا همین سردردهای عزیز بنده، کافی است دراز بکشم و دهانم را چهار تاق باز بگذارم، آن وقت است که درد نمی کند، یه حس آرامش مقطعی و زودگذر هم می دهد...

نوشته های بیخودی هم همینند، چون عین دردهای عصبی هستند، لذت هایی هم لابه‌لایشان جا خوش کرده است. اما تمیز دادن این دردها و لذت ها از هم به قدری سخت است که گویی هر دو یک چیز هستند...

حالا داشتم به چه چیزی فکر می کردم که این نوشته های بیخودی شبیه لوبیای سحرآمیز، وسط وبلاگم سبز شدند؟! داستان از قرار این بود که داشتم باز هم مثل این چند روز به شی عجیبی که این روزها وارد زندگی ام شده است فکر می کردم... چادر! بله چادر!

و فکری که داشت انتهای ذهنم را به طرز فجیعی قلقلک می داد. اینکه نکند این چادر از زندگی من خارج شود؟!

هنوز نمیدانم...

اما چیزی که ذهنم را درگیر کرده، این چادر برداری هایی است که دوستان متاهلم به آن مبتلا می‌شوند.

یعنی آدم وقتی متاهل شود یک نیرویی از او در برابر آفات نگهداری خواهد کرد که قبل از آن نبوده :ثینک

کمی به چرایی رفتارهایمان فکر کنیم بهتر است...

تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمی کردم...

بالاخره داستانش را یک روز مینویسم... چادر را میگویم!