گاهی اوقات...

بعضی آدم‌ها...

چه می گفتم؟! آها!

گاهی اوقات... بعضی آدم‌ها...

بعضی آدم‌ها سخت ذهنمان را به خود درگیر می‌کنند. هر طوری که به این آدم‌ها نگاه می‌کنیم، چیزی به نام عشق برایشان مصداقی ندارد!

دقیقا احساسی که بینمان وجود دارد از نوع درگیری است...

نه اینکه فکر کنید این آدم‌ها را همیشه می‌بینیم و در زندگی‌مان حضور دارند... نه!

شاید در مورد من، فردی که درگیرم کرده است، به قدری دیر به دیر و کم می‌بینمش، که تعداد دفعاتی که به یکدیگر در کل زمانی که همدیگر را می‌شناختیم «سلام» کردیم، خاطرم هست!

به قدری فرصت کمی برای حرف زدن داشتیم، که تمام واژه‌هایی که به کار بردیم، به یاد دارم...

اما واقعا این آشنایی، این حضور، چیزی از جنس درگیری است!

مثلا بار اول که او را می‌بینم، یک حرفی رد و بدل می‌شود یک واقعه‌ای رخ می‌دهد که ظرفیت دارد تا 6 ماه زندگی مرا تحت الشعاع خود قرار دهد.حتی بیشتر! بعد که تاثیرش کمرنگ شد، دوباره ظاهر می‌شود و ذهنم را به خود درگیر می‌کند...

نمی‌دانم چرا تصمیمم بر این شد که چند پاراگرافی از درگیری ام بنویسم... اما حس می کنم طبق محاسبات ریاضی ام، این ستاره دنباله‌دار این شب ها از آسمان دلم دوباره عبور خواهد کرد...